سلام .من دختری 21 ساله هستم دانشجوی ترم هفت از یه رشته مهندسی. 6 ساله پیش در محیط یک کلاس زبان مختلط پسری همسنم به من پیشنهاد دوستی داد و من بنابر مسائل اعتقادی و اخلاقی رد کردم .تا مدتها پیگیر بود تا اینکه بعد سه سال بیخبری 2 سال پیش ازطریق اینترنت ازم خبر گرفت . صحبتهامون مثل همدردی خواهر و برادری بود واسه همین حساس نشدم شمارشو داده بود ولی من عکس العملی نشون ندادم بعد دوماه یه روزی اومد که بهش اس ام اس دادم.نمیدونم حس اون روزم چی بود .میخواستم بدونم هنوزم دوسم داره یا دوسش داشتم یا حس کنجکاوی به جنس مخالف با توجه به اینکه هیچ رابطه ای با جنس مخالف نداشتم.خلاصه این اس ام اس مقدمه ای شد برای شروع رابطه. شش ماه مثله دو تاهمکلاسی با هم حرف میزدیم شوخی وجدی در مورد مسائل مختلف بعد شش ماه اتفاقاتی افتاد رابطمون رنگ دیگه ای گرفت دیگه نتونستم جلو احساسمو بگیرم.بهم ابراز عشق کرد ومنم جواب دادم. و روز بعد هم بعد 6 سال قرار گذاشتیمو رابطه شکل گرفت دیگه نتونستم کنترل کنم دیگه به اعتقاداتم فکر نمیکردم چون یه جنگی درونم راه می افتاد شده بودم مثه کسایی که از خودشون فرار میکنن.پنج ماه به همین منوال گذشت مرتب همو میددیم در مورد ازدواج میگفت من حالاها شرایط ازدواج ندارم پس بهتره قول قراری نذاریم و ببینیم اینده چی پیش میاره این طرزفکرو منم داشتم اعتقاد خاصی داش که حتی با من دست که نمیداد هیچ وقتی میخواس چیزی بهم بده تمام تلاششو میکرد تماسی رخ نده اولا فک میکردم مدلش اینجوریه درک درستی از روحیاتش نداشتم نمیدونستم رابطه اینجوری چقدر ازارش میده 6ماه به همین شکل رفتار میکرد تو این مدت رابطه خیلی ایده الی نداشتیم دعواهایی بود بینمون همشم من راه مینداختم یه مدت رابطمون خیلی سرد شد احساس کردم واسه کج خلقیایه منه اخلاقمو عوض کردم بعضی رفتاراش که اذیتم میکردو میدیدم ولی هیچی نمیگفتم دبعد یه هفته دوباره سردشد خیلی شدید منم از لحاظ روحی ریختم بهم گفتم حتما دیگه دوسم نداره با یه شرایطه زجراور به خاطر غرورم خداحافظی کردم بی تفاوت موند!ولی بعد دو روز بهم اس ام اس داد که داری اشتباه میکنی من عاشقتم ولی برای بودن با تو مشکل دارم من نیاز جنسی دارم خیلی فشار رومه وجود تو فشارو بیشتر میکنه من نمیخوام به تو دست بزنم چون تو دختر پاکی هستی و نمیخوام بهت اسیبی بزنم چون ملوم نیس بتونبم با هم ازدواج کنیم... منم ریختم بهمو گفتم اگه واقعا دوسم داشتی این حرفو نمیزدی خلاصه با کلی دلخوری ورنجش و با دعوا رابطه تموم شد 3 ماه اول افسردگی داشتم طوری که همه فهمیده بودن روزی چند ساعت گریه میکردم ثانیه ای از ذهنم بیرون نمیرفت با هر چی که فکر کنید خودمو سرگرم کردم درسم خوبه دانشگاه دولتی تهران درس میخونم با درس ،کلاس، دوست، فعالیته اجتماعی مشغول شدم ولی از ذهنم نمیرفت گفتم زمان حلش میکنه 3 ماه شد 4ماه 5 ماه6 ماه ولی هیچی تغییر نکرد همین زندگیه زجراور ادامه داش هیچی خوشحالم نمیکرد کاملا افسرده بودم احساس میکردم دروغ گفته و همه اون حرفا بهونه بود بعد شش ماه طی یه سری اتفاق به طور اس ام اسی از طرف یه خطه دیگه وناشناس بهش اس ام اس دادم فقط میخواستم از حالش باخبر شم ولی از قضا علی رغم خواست من فهمیدمنم خیلی خوشحال شد گفت که چقد تو این چند ماه از دلتنگی سختی کشیده. خلاصه رفع کدورت شد یهم ثابت کرد فقط به همون دلیل ازم جدا شد با هم فکر کردیم گفتیم منطقی حرف بزنیم یه راهی پیدا کنیم اون گفت که من دست خودم نیس این ی نیاز طبیعیه ولی بنا برمسائل اعتقادی این نوع رابطه براش عذاب وجدان داره هم از لحاظ مذهبی هم اخلاقی منم تاییدش کردم پیشنهاد دادم رابطمونو کم کنیم مثلا فقط ماهی یه بار با هم حرف بزنیم تلفنی گفت این کار اثر عکس میذاره روش و بدشم گفت من دوست دارم ولی نمیتونم نه با نیازهام بجنگم نه با اعتقادم بهتره جداشیم و هر وقت شرایط ازدواج داشتیم باهم ازدواج کنیم اول دلخور شدم ولی بعد منم منطقم کار کردو قبول کردم ولی گفتم بهت هیچ قولی نمیدم و هیچ تضمینی ام نیست که در اینده با هم باشیم. خلاصه خداحافظی کردیم 1 ماهه بعد دوباره اس ام اس داد دلم تنگ شده نمیتونم تحمل کنم من که به این باورر سیده بودم که تصمیم درستی گرفتم گفتم بهتره همین مسیرو بریم اونم معذرت خواهی کردو گفت که میدونه اشتباه کرده اس ام اس داده دوباره1 ماه گذشت اینبار من نتونستم تحمل کنم بهش اس دادم گفتم فقط خواستم حالتو بپرسم نه چیز دیگه اونم بعد مدتها بهم ابرازعلاقه کرد دوباره خداحفظی تا سه ماه روز تولدم شد تمام روز منتظر شدم خبری شه اخر شب بود ناامیدانه گریه میکردم گفتم دیگه این دفعه فراموشم کرده ولی اخر شب یه اس ام اس خیلی عاشقانه بهم داد و ابراز علاقش جور خاصی بود از رویاهاش میگفت که چقدر دوس داشته الان پیشش بودمو منو میبوسیدو ... منم احساسم قابل کنترل نبود فرداش همو دیدیم فکر کردم اینبار میخواد دستموبگیره ولی مثله همیشه رفتار کرد یه غمی تو چشماش بود دوباره خداحافظی کردیم 1 ماه بعد تولدش شد قرار شدواسه تولد اونم همو ببینیم و دوباره یه دیداره دیگه و دوباره خداحافظی. من دختر مصممی هستم تو زندگیم سختی زیاد کشیدم فکر میکردم اگه بخوام فراموشش میکنم حتی اگه نتونم زمان حلش میکنه ولی نه من میتونم نه زمان حلش میکنه . بعد به این فکر میکنم که باشه 3 ،4 سال پاش میشینم شرایط جور شه باهم ازدواج کنیم در حالی که نمیدونم از لحاظ اخلاقی باهم جور میایم یا نه اخه دوستی با ازدواج فرق داره تو همین دوستی بعضی از اخلاقاش اذیتم میکرد.از طرفه دیگه همسن بودنمون منو به شک میندازه همین که نه از سریازی معافه و نه بابای انچنان پولداری داره که بتونه زود پیشرفت کنه. همه اینا در حالیه که من از لحاظ ظاهری اخلاقی تحصیلات طوریم که میتونم با یه ادمه از همه لحاظ اوکی ازدواج کنم ولی هربار که یه پیشنهادی میشه حتی فکر اینکه دیگه بهش فکر نکنم منو شکنجم میده.ولی خوب از لحاظ تحصیلات خوبه عمران توی دانشگاه دولتی میخونه خانوادشم متوسطن وهمسطح خانواده من هم از لحاظ مالی هم اخلاقی و اینکه انقدر پسره پاکو خویشتنداریه برام خیلی مهمه همین که میدونم عاشقمه.واقعا نمیدونم چی کار کنم نمیتونم فراموشش کنم از طرفیم حالاها فرصت ازدواج نیس واصن اگرم باشه وقتی احساسمو میزارم کنار ومنطقی فکر میکنم درمورد ش تردید دارم اخه از لحاظ احساسی خیلییییییییییییی زودرنجم از طرفه دیگه میدونم این تقابل احساسو ومنطقو درمورد ازدواج اونم داره.خواهش میکنم راهنماییم کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)