من حدود 3 ساله که با مردی برای آشنایی قبل از اردواج رابطه دارم. ایشون قبلا ازدواج ناموفقی داشتن .
در 6 ماه اول رابطه کاملا روشن فکر،آرام، منطقی و ... بود یک شوهر ایده آل!!!فکر میکردم مرد رویاهامه ، هرجا میخواستم منو میبرد، باهاش راحت حرفامو میزدم، درددلامو میکردم، از من صداقت! میخواست، منم با نهایت بی عقلی همه چی رو بهش میگفتم، قبلا باکسی رابطه داشتم و بدلیل خیانت ازش جدا شدم، پسوورد ایمیلمو، وبلاگهامو، هرچیزییو که نباید میگفتم گفتم وهنووز دارم چوب صداقتمو میخورم.
با گذشت زمان، این آقای خیلی روشنفکر و منطقی تبدیل شد به یه مرد شکاک، بدبین،بددهن، پرخاشگر، غیرتی، همه آرامشونو تبدیل به عذاب کرد.
من حق آب خوردن ندارم بدون اجازه، اگه 2دقیقه فقط بین اس ام اس هام فاصله بیفته حتی موقع درس خوندن ،میگه مشغولم ، دارم بایکی دیگه حرف میزنم و یه هفته دعوا و بحث و فحش و قهر و توهین و تحقیر و باید تحمل کنم.
حق ندارم برم خونه فامیل، با دوستام نمیتونم حرف بزنم اجازه ندارم شماره مو بدم بهشون! یه بار پرینت مکالماتمو گرفتم دادم بهش خودش مجبورم کرد، با اینکه هیچ شماره ای نبود توش ، میگفت من حتما با یه گوشی دیگه دارم بهش خیانت میکنم.
اگه مهمون بیاد خونمون، حتی خالم تنهایی، من باید خودمو تو اتاق زندونی کنم که آقا راحت باشه یا از خونه برم بیرون چندساعت برم تو یه پاساژی جایی تا اونا برن. بخاطر این کارم فامیلمون با یه دید بد نگاه میکنن بهم فکر میکنن که من ازشون خوشم نمیاد.
نمیذاره برم دانشگاه، بارها منو از وسط راه برگردونده خونه چون یکمی از موهام بیرون مونده بود!
میگه تو میری دانشگاه اخلاق و لحنت عوض میشه ، اونجا باکی رابطه داری؟ چرا میری اصن؟من نمیخوام زنم بره دانشگاه! (اوایل رابطمون، بهش هدفمو گفته بودم که میخوام استاد بشم ) میگه اون مال اون موقع بود، بعدا دیدم جنبه نداری. به خاطرش من یه ترم از درسام عقب موندم.
دیروز خودمو کشتم که بذاره برم امتحانمو بدم، سر جلسه هم تند تند زنگ میزد چک کنه ! بعد اینکه اومدم تا الان میگه چرا میخواستی بری؟ امتحان بهوونه بود، تو با یکی قرار داشتی
مجبورم همش بهش دروغ بگم و این بیشتر عذابم میده. مثلا بعد از ناهار که میخواییم بخوابیم باید چندین بار از خونه بهش زنگ بزنم، سر ساعتی که تعیین کرده، اگه یه دقیقه خواب بمونم دیرتر زنگ بزنم، باور نمیکنه خواب موندم میگه رفتی بیرون اومدی!مجبورم بیدار بمونم ، بشنم یه گوشه تا سر ساعت زنگ بزنم و بگم خواب بودم.
میگه من تن صدام بده، لحنم بده، اخلاقم بده برا همین شک ایجاد میکنم.
مثلا وقتی میگم عزیزم دلم برات تنگ شده، میگه حواست جای دیگست مشخصه که بایکی مشغولی دروغ میگی.
شما بگید من چکار کنم؟ حق جم خوردن از خونه رو ندارم که بخوام با مشاور مشورت کنم. صبح تا شب تو خونه میشینم، اس ام اس میدم ، بحث میکنم، صبح تا شب باید یه ریز التماس کنم ، چراشو خودم نمیدونم! چون خودش اینطوری میخواد.
برای زن سابقش هیچ کدوم اینها رو نداشت، میگه چون عاشقمه برا من اینجوریه، اونو دوس نداشت مهمم نبود واسش، من مهمم اما!
نمیدونم چکار کنم، چطور ازین جهنم بیرون بیام، افسرده شدم دائم اضطراب و استرس دارم، یه لحظه آرامش ندارم نمیتونم تحمل کنم. چندبار خواستم باهاش تموم کنم، وضع برتر شد. نذاشت ، جلومو گرفت با خواهش غیرمستقیم و غذانخوردن و کارنکردن و فحش و داد و فریاد و تهدید...
نه میتونم به کسی بگم دردمو، نه برم پیش روان پزشک، با خودشم مشکلشو درمیون میذارم، میگه اونیکه باهاش رابطه داری بهتره؟ برو بااون ، با من تموم کن!
علاقه مندی ها (Bookmarks)