سلام من 22سال دارم حدودایک سال قبل با پسری اشنا شدم که 23هستش پس از چند ماه اشنایی خیلی بهم وابسطه شدیم تاحدی بهم نزدیک هستیم که شاید یه نامزد واقعی نباشه این رابطه هرروز بیشتر میشد و مافقط قصد ازدواج و داشتن ارامش کنار هم دیگه را داریم تا این که چند ماه قبل جرات کرد و ماجرا رابرای خانوادش گفت وبا مخالفت شدید پدر وبرادرهای بزرگترش مواجه شداین مخالفت هردو مارا اذاب میده رابطه ما همون گرمای قبل داره امادر ظاهر باطنن هردو ما داریم نابود میشیم اون میخواد که من فراموشش کنم امااینافقط باحرف میگه ودلش چیز دیگه ای را میگه اون فکر میکنه اینده منا خراب میکنه در حالی که اون از هر نظر کامل ما حتی توی طول این مدت یک دعوای کوچیک هم نداشتیم تااز هم ناراحت بشیم من نگرانم و دارم ذره ذره آب میشم حتی وقتی که کسی به خواستگاری می یاد فکر میکنم که باید خودما بکشم اگه کنار اون نباشم شب تادیروقت بیدام وگریه میکنم تاخوابم میبره .لطفا کمکمون کنین من باید چیکار کنم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)