با درود فراوان به همه دوستان . بنده عضو جدید همدردی هستم .
من در سن 18 سالگی به اصرار خانواده ام نامزد کردم با یکی از اقوام تقربیا نزدیکمان . قبلا بگم که پدر من با پدر نامزدم اختلاف قدیمی داشنتد و ما سالها باهم در ارتباط نبودیم و یکی از دلایل این وصلت که مهمترینش هم بود رفع اختلاف بود . در همان روزهای اول به مادرم گفتم که من خیلی کم سن هستم و هیچ دیدی نسبت به زندگی مشترک و آینده ندارم و از چند خصوصیت دختر مورد نظر که مهمترینش وضعیت جسمانیش بود خوشم نمیاید . اما با اصرار آنها و اینکه دختر خوبیه تو هم پسر خوبی هستی ، حیفه که شما ها با هم ازدواج نکنین و زیر سقف عشق میاد و اون دختری میشه که تو میخوای و مگه همه عاشق و معشوق بودن و خلاصه تفکرات قدیمی ، و یه موضوع دیگه این بود وقتی پدرم یه چیزیو بخواد بصورت غیرمستقیم جبر رو وارد میکنه . خلاصه ما نامزد کردیم در شرایطی که من دانشجوی شهرستان بودم و روزها گذشت پس از دانشگاه و ابتدای خدمت سربازی ازدواج کردیم . در روزهای نامزدی اختلافات زبادی داشتیم اما تقریبا کار از کار گذشته بود . اسم گذاشتن روی دختر فامیل و تعصبات خانوادگی اجازه نمیداد به اشتباه خودم اعتراف کنم . با خودم گفتم هیج اشکالی نداره از شرایط بهترین استفاده رو میکنم . و تمام نیرو و انرژیم رو برای زندگی و همسرم میذارم . روزها گذشت و هرچه بیشتر انرژی گذاشتم متاسفانه بیشتر ضربه خوردم و اخلاق همسرم مرا ترد میکرد . متاسفانه خیلی عصبی هست و با کوچکترین اتفاقی بحث و جنگ اعصاب . اما من اینروهم ایرادی نگرفتم چون بعد از خدمت شرایط شغلی من ماموریتی بود و در ماموریت بودم همیشه بخودم گفتم که شاید نبود من باعث ناراحتیش میشه و الان دست خودش نیست و از روی دوستداشتنه . اما رفته رفته که من تو همه مسایل کوتاه میومدم و سعی میکردم یهترین شرایط رو برای کنار هم بودن بسازم . با دیدن سردی از طرف مقابل و حرفهایی که ذره ذره قلبم رو خرد میکرد . نسبت به زندگیم سرد شدم . تمام انرژی که برای زندگیم گذاشته بودم کمتر و کمتر شد ولی بروی خودم نیاوردم و ادامه دادم گفتم شرایط رو میسازیم اما وقتی بهم گفت که از سر من هم زیاد ه و داره منرو تحمل میکنه همه زندگیم روی سرم خراب شد . رفته رفته احساسم رو بهش از دست دادم و دیگه هیچ انرژی برای ادامه نداشتم و توی یک نامه همه چیز رو براش نوشتم و گفتم که تصمیم به جدایی دارم اما متاسفانه یا خوشبختانه متوجه شدیم که 2ماهه باردار هست و با این خبر همه چیز رو دوباره فراموش کردم و گفتم بخاطر اختلال هورمونی اعصابش خراب بوده و ...
تمام بداخلافی ها و روزهای سخت بارداریش رو با جان دل خریدم . فرزندمان به دنیا آمد اما رابطه بینمون بدتر و سردتر شد . تا اینکه پیشنهاد طلاق رو مطرح کرد و منهم قبول کردم . وقتی برای اولین بار کم نیا وردم و تا آخرش رو گفتم هستم و باید جدا بشیم ، نظرش عوض شد و گفت اشتباه کرد و .... اما من نه حسی بهش دارم نه به زندگیم و حتی توی رابطه زناشویم تاثیر شدیدی گذاشته . در حدیکه حتی درکنار او بودن برام عذاب آوره و فقط بخاطر بچه ام دارم زندگی میکنم و اونهم با ترسوندن من از آینده بچه منرو تو این زتدان نگه داشته و هیچ هدف و امگیزه ای برای هیچ کاری برام نمونده هیچ امیدی ندارم به آینده ام و ترسم از اینه که بچه ام را جوری تربیت کنه که اونهم از من بیزار باشه و تمام امیدم در نهایت ناامید بشه
الان به نظر شما دوستان چه کاری باید انچام بدم؟ ادامه بدم؟
یا دنبال یه روزنه امید باشم؟ در ضمن اینروهم بگم از نظر روحی بسیار درمانده شدم تا حدی که آشنایانی که 2سال پیش تا بحال منرو ندیدن بسختی میشناسن منرو و همه میگن بشدت پیر شدم . حوصبه جلوی آینه رفتن رو هم ندارم
چه کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)