پيشاپيش از ظولاني شدن متن عذر خواهي مي كنم.
مشكلي كه در حال حاضر درگيرش هستم، شايد ريشه و دلايل متعددي داشته باشه كه خودم واقعا به بيشترشون واقف هستم و چندين ساله كه تلاش مي كنم اثراتش رو بر روي زندگي شخصي و كاريم به حداقل برسونم و راستش رو هم بخواهيد موفق شدم اما اين مشكل از درون مثل موريانه وجودم رو داره مي خوره...
من تا ده-يازده سال قبل يعني زماني كه حدوا بيست و يكي دوسالم بود.دختري بودم سرشار از احساس و پرانرژي.شعر مي گفتم و خطاطي مي كردم و شايد در اون مقطع آينده ام رو سرشار از عشق و احساس مثبت مي ديدم ولي خوب يه اتفاق احساسي خيلي تلخ برام بوجود آمد كه باعث شد در حال حاضر از اينكه به كسي وابسته بشم و يا دوستش داشته باشم بترسم ، شعر و شاعري و در كل هر كار يكه ريشه احساسي و هنري داشته باشه رو كنار بگذارم و بشم يه آدم منطقي كه احساس در وجودش كمترين سهم رو داره.نهايتا افكار منفي كه ناشي از اين احساسه منجر شده به اينكه زود رنج و عصبي بشم.
من متاهل هستم و يه بچه دارم. يعني 5 ساله كه ازدواج كردم. راستشو بخواين همسرم خيلي دوستم داره و براي زندگيم تلاش مي كنه. منم بهش خيلي عادت كردم و وابسته هستم ولي هميشه به خودم ميگم من به اندازه زن هاي ديگه اي كه عاشق شوهرشون هستند، عاشق شوهرم نيستم و از اول هم نبودم. نمي تونم بگم كه همسرم متوجه نشده كه من در بيان احساسم و يا كلا احساسم بهش دچار مشكل هستم اما هميشه بهم ميگه من تو رو همينطوري پذيرفتم و انتخاب كردم .

پي نوشت :داستان حادثه تلخي كه برام بوجود اومد هم اينه:
يازده سال قبل از طريق خواستگاري سنتي با فردي آشنا شدم كه به لحاظ اجتماعي مطرح بود و كلا در شهر ما شناخته شده بود بعد از مدت حدود يكي -دو ماه آشنايي مختصر به اصرار پدرم عقد كرديم (دوست نداشت دخترش نشون كرده بمونه) در اون مدت كوتاه اون فرد همه تلاششو كرد كه منو شيفته خودش كنه و كلا از هر كاري كه ميكردم تعريف و تمجيد ميكرد وابراز احساسات مي كرد. من هم كه اولين بار بود با يه مرد اينقدر رابطه احساسي نزديك داشتم دلباخته اش شدم. اما دقيقا يك هفته بعد از عقد ، به من گفت كه من رو مثل خواهرش دوست داره نه همسرش و بعد ازاين جريان تا حدود 8 ماه ، ما در يك رابطه بيمار كه درش اون فرد همش تلاش مي كرد من و احساس و زندگي ام رو تحقير كنه دست و پا مي زديم پيش مشاور و روانپزشك و هر كس كه فكر مي كرديم مي تونه كمكمون كنه رفتيم ولي نهايتش اين شد كه اون فرد به همه مي گفت من اين دختر رو خيلي دوست دارم . براش احترام قايلم اما نمي تونم مثل همسرم بهش احساس داشته باشم. تمام متخصصيني هم كه مساله ما رو دونستن معتقد بودند ايشون مشكل شديدي با احساس خودش داره !
ما بعد از هشت ماه جدا شديم ولي در اون مقطع ضربه سنگيني خوردم. كه نتيحه اش يكسال مشاوره روانشناسي بود. اما اين فكر كه خيلي زود دلباخته شدم، هميشه همرامه. تمام اون هشت ماه مثل فيلم از جلو چشمام رد ميشه و با خودم ميگم اگر من كمتر احساسات به خرج داده بودم يا مثلا فلان موقعيت جور ديگه اي رفتار مي كردم نتيجه شايد تغيير مي كرد!
خودم مي دونم كه نتيجه عيني اون رابطه اين شد كه بعد از جدايي تلاش كردم در تمام ابعاد خودمو بالا بكشم.ادامه تحصيل دادم رو خودم كار كردم و افرادي كه من رو مي شناختند همگي تحسينم كردند كه خيلي خوب تونستم با اين قضيه كنار بيام و در حال حاظر از لحاظ موقعيت اجتماعي و تحصيلي از اون فرد خيلي بالاتر هستم ولي نمي دونم جريان چيه كه با گذشت ده سال اگر تو خيابون يا جايي اتفاقي ببينمش بدنم يه هو داغ ميشه و حالم به هم مي ريزه و تا چندين روز آشفته هستم. هنوز نمي دونم تكلبفم با خودم روشنه يا نه؟