سلام عزیزان.24 سالمه.لیسانسمو گرفتم.ازاینکه میتونم اینجا بنویسم خوشحالم...
دخترم.خیلی هم احساساتی.کودکی من هم مثل اکثریت پرازپستی وبلندی بوده.مادر م از پدرم تو یه روز برفی جدا میشن.بعدش نوجوونی وبعدشم ...از کلاس چهارم دچاربیماری فوبیاشدم فوبی اجتماعی.یعنی واردمحیط بازکه میشدم استرس و تعریق شدیدو دل به هم خوردگی..مادری به شدت کمال گرا و متوقع ( عذرخواهی از تمام مادران عزیز من قصدبدگویی ازمادرقشنگمرو که خاک پاشم ندارم فقط میخوام بی پرده بگم) بود.از همون ابتدای کودکی باعث تشدید این بیماریم میشد.یادمه هروقت باهاش میرفتم بیرون این حالت بیشتربهم حمله میکرد.چون اون دائم تحقیرم میکرد یا چشم غره میرفت که چرا آبروریزی میکنم جلوی دیگران.مادرم هم خانواده ی فروپاشیده ای داشت.وخانواد ه ای داشت که حتی کمک کردنشون به شکل تحقیر وتمسخربود..یادمه هربار که میخواستم نرم اونجا چون خیلی منرو مسخره میکردند ! مادرم تهدید میکرد وسایلمو باید جمع کنم برم پیش پدرم..البته از پدرم هم یه دراکولا توذهنم ساخته شده بود وهمیشه ازش وحشت داشتم..مجبوربودم برم به اون دنیای پرازضدونقیض احساسی.همه دربرابرهم خوب وخوش بودن ولی فقط کافی بود طرف پاشو از اتاق بذاره بیرون...ازاین حرکات وجودم پر خشم و تنفربود.از جبر..ازتظاهری که خودم هم دچارش شدم...مادرم جوون بودوزیبا اونموقع ها وبا همه سختی های که میکشید رابطه خیلی بازی با مردها شروع میکردومن میدیدم وواسه ذهن کودکم قابل هضم نبود.شبها تا صب گریه میکردم وپدرمرو که ازش خبری نبود صدا میزدم...از همون بچگی میخواستم جبران کنم.همه چیو...این شد که تا پیش دانشگاهیم همیشه رتبم بیست بود..تو المپیادا رتبه می اوردم. خودمو سرگرم کردم با درس.عاشقانه .با همون بیماری فوبی لنگان لنگان جلو میرفتم اما میرفتم. روم هم نمیشد به کسی بگم.چون فکر میکردم غیر عادیم.یادمه سر جلسه امتحان اینقدرزجر میکشیدم که خودمو کنترل کنم چشام سیاهی میرفت .ودرضمن من وسیله ای برای اعتبار مادرم هم بودم تا پیش دیگران جلوه کنیم.موقع اتنخاب رشته دانشگاهی وقتش بود خودی نشون بدم یه رشته تاپ انتخاب کردم تا به مامان بگم بهم افتخار کن وازهمه مهمتر فامیلاش که دائم تحقیرم میکردن .مامان از من خوشحالتر...متاسفانه زیاد نتونستم تو دانشگاهی که شهردیگه بود دوام بیارم..اونجا رها شدم بی کس بودم.دنبال پسرها هم نبودم.چون خودم مشکل داشتم.و اصلا هم مشتاق نبودم درگیرفرعیات بشم.خواستگارهم داشتم.اما واقعا من جدی نبودم.تصمیم گرفتم درسمو رها کنم بیام شهرخودمون پیش خانوادم..یه رشته دیگه دانشگاه پیام نور...تنهایی من شروع شد...تو خونه بودم شب وروز البته قبلا هم به خاطر فوبی منزوی شده بودم اما هم کلاسیها ودوستامو داشتم اما این بار دیگه هیج کسی نبود..کلاسها اختیاری بود من هیچ کلاسی نمیرفتم..تنهامیشدم هرروز.تنهاتر..البته ایمان هم با من بود.تصمیم گرفتم بابیماری ام مقابله کنم.شروع کردم.کتاب خوندم.مقاله خوندم و نوشتم نوشتم.تا بالاخره تونستم یک بار بی دغدغه وتشویش قدم به پارک محلمون بذارم.سجده شکرگذاشتم اونروزازخوشحالی گریه کردم وهنوزهم شاکرم.درسم تموم شده بود به هرزوری..ازشدت تنهایی خواستم تو22 سالگی واردبازارکاربشم.متاسفانه خاطره خوشی نبود اولین تجربه کاری.محل کاروخودم انتخاب کردمومحل کارگری بود. خارج شهرومحیط نامناسب وکاملا مردونه بود.اما من شوق داشتم به این که دیگه کاری دارم ووظیفه ای و اوقاتم به بطالت نمیره وخوش بین منشی شدم...نمیگم چی شد اما یه شب چشم وا کردم دیدم طرف مدیر اونجا ظرف این هشت نه ماه با ظاهرسازیاش میخواسته ازم سو استفاده جنسی کنه ..منم که خوش باوربودم...متوجه شدم باروبنه رو جمع کردیم وازاونجا اومدیم بیرون....تجربه تلخی بود..توی دل خودم موند..اما اشتباه پشت اشتباه دوباره تنهایی من شدید شد توی روزای افسردگی با پسری درنت آشنا شدم که به شدت بهش وابسته شدم..اما اون هم...خب شکستهای پی درپی منو خسته کرده وفرتوت .برای کاراقدام کردم اما بالیسانس من تنها منشی میتونستم باشم.جسارت نشه به کسی یا شغلی .این پست با روحیات من جورنیست.چون من دوران تحصیلم خیلی بلندپرواز بودم.که متاسفانه سقوط کردم بدجور سقوط کردم...مادرم وخانوادش بابالارفتن سنشون رفتن تو لاک خودشون....نمیدونم چیکارکنم.باخودم.کتاب زیاد خوندم.اهل مطالعه ام.خودمرو هم دوست دارم.اما نمیدونم هدفمو چطورانتخاب کنم.امتحان کردم خیلی این شاخ واون شاخ میپرم یا چن بارفوق شرکت کردم که قبول نشدم آخه از در س خوندن زده شدم وآخرش گوشه اتاقم میشه جام...ازاین بی هدفی بیکاری اتلاف وقت وانرژی رنج میبرم دوستان کمکم کنیدودستمو به نشونیه دوستیتون بگیرید که سخت محتاج همدردیم. دوستان این چکید ه ای از زندگی من بود.لطفا سناریوی زندگی منو باراهنماییتون قشنگ کنین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)