1 سال و نیم پیش در دانشگاه پسری به من تقاضای آشنایی داد. البته گفت که هیچ تصمیمی برای ازدواج نداره و فقط بهم علاقه داره. بعد از چند بار دیدن و صحبت کردن با اون دیدم که شباهت های زیادی بینمون هست و باهاش دوست شدم. رابطمون خیلی عاشقانه بود و همدیگه رو دوست داشتیم. کم کم لابلای حرفاش بهم می گفت که به ازدواج با من فکر میکنه و بعد از این که تونست شرایط ازدواج رو محیا کنه میاد واسه خواستگاریم. منم اون موقع خیلی خوشحال شدم چون واقعا دوستش داشتم. اما کم کم شرایط تغییر کرد. یه مشکلی که ما از اول با هم داشتیم این بود که من حس می کردم وقتایی که از هم دوریم زیاد به من توجه نمیکنه و همیشه سر این مساله جر و بحث می کردیم. من همش شاکی بودم که چرا بهم زنگ نمیزنه و دیر به دیر سراغمو می گیره. با این که به مرور زمان فهمیده بودم این جز شخصیتشه بازم نمیتونستم به راحتی با این مشکل کنار بیام و همیشه با هم سر این موضوع بحث داشتیم. وقتی که رفت سربازی این مشکل پررنگ تر شد. من انتظار داشتم وقتی برای مرخصی میاد خونه اولین کاری که میکنه به من زنگ بزنه. ولی این طور نمی کرد. رفتارش باعث شد من کم کم بهش سرد بشم و احساس کنم اون جوری که من دلبسته اون شدم، اون دلبسته من نیست. با این که وقتی منطقی فکر می کردم می فهمیدم منو واقعا دوست داره و بهم وفاداره اما در زمان نبودنش موجی از افکار منفی ذهنمو پر می کرد تا دیگه کم کم احساساتم رنگ باخت. رفتارم عوض شدو دیگه بهش محبت نمی کنم. چند بار تصمیم گرفتم جدا شم. وقتی اون فهمید سعی کرد رفتارشو جبران کنه. بیشتر بهم توجه میکنه. بیشتر بهم محبت میکنه. اما من هر چی تلاش می کنم دیگه نمیتونم علاقه قبل رو بهش داشته باشم. شاید الان مدت هاست که دیگه کاری نکرده که من ازش برنجم ولی احساساتم بر نمی گرده. حتی یه بار بهش گفتم که اینجوری شدم و سرد شدم. اونم گفت با کمک هم احساساتتو بر می گردونیم. اما نمیشه. اون خیلی احساساتی و رمانتیکه. دائم می خواد بهم ابراز علاقه کنه و انتظار داره که منم همین طور باشم. اما وقتی من احساسم سرد شده چطور میتونم به دروغ تظاهر کنم که هنوز عاشقشم و مثل قبل بهش فکر می کنم و دوستش دارم. این قضیه باعث شده خودمو ازش دور کنم. چون هر دفعه که شروع میکنه به ابراز علاقه، اعصابم به هم میریزه.
به نظرم دیگه نباید رابطه رو ادامه بدم. چند ماهه که از درون دارم خودمو آزار می دم و بی محبتی هام اون رو آزار میده. اما فقط قدرتشو ندارم که بهش بگم دیگه نمی خوام باهاش باشم. خیلی معصوم و احساساتیه. میدونم میشکنه. داغون میشه. عذاب وجدان راحتم نمیذاره. وقتی بی محبتی های منو میبینه میگه می ترسم منو ول کنی و بری. اما همیشه میگه من بدون تو نمی تونم. تمام آینده شو با من میبینه. چطور میتونم بهش بگم که نمی خوام باهاش باشم که کمتر آسیب ببینه. خواهش میکنم کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)