سلام. (ببخشید که طولانیه ولی چاره ای نبود)
من 24 سالمه و با دختری آشنا شدم که 1.5 سال ازم بزرگتره. قبلا باهم همکار بودیم، و بطور خیلی اتفاقی باهم آشنا شدیم. و این رو هم بگم که من به علت شرایط تحصیلیم مجبور شدم که اون کار رو ترک کنم. کم کم رابطه ما بیشتر شد و علاقه و وابستگی ما نسبت به هم زیاد شد. همدیگرو واسه ازدواج میخواستیم. بزارید کمی از اون خانم بگم: از نظر ایمانی و اعتقادی خیلی خوبه، که من همیشه این رو دوست داشتم و کسی که منو واسه خودم بخواد خیلی از شرایطی که مدنظرم بود رو داشت. البته خونواده خوبی داره یکی از مهمترین خصوصیتشون اینه که توی زندگی بچشون دخالت ندارن مذهبی هم هستن.خیلی وابسته به خونوادشه همیشه بهم میگه بعد ازدواج زیاد خونه مامانم، خواهرم یا داداشم میرم من مشکلی ندارم ولی فقط دوست ندارم که طوری باشه که زندگیمون رو فراموش کنه و بهش ضربه بخوره. و یکسری هم خصوصیاتی داره: خیلی حساسه، یعنی از کوچکترین حرف یا انتقاد خیلی زود ناراحت میشه یا اینکه از خیلی از شوخیهایی که باهاش میکنم خوشش نمیاد – ولی هر اتفاق و یا ناراحتی بوجود میاد نمیزاریم به چند ساعت بکشه سریع حلش میکنیم.
من در ابتدا اشتباه بزرگی رو مرتکب شدم. و درباره مسائل بی جهت و پوچ به ایشون دروغ گفتم که البته بعد اینکه مسئله ازدواج پیش اومد خودم اعتراف کردم و گفتم و ایشون هم در ابتدا ناراحت شد ولی بعدش فراموش کرد. مسئله ازدواج رو ایشون بهم پیشنهاد داد من اوایل طفره میرفتم چون میخواستم وضعیت شغلیم و مالیم تامین بشه. و خلاصه به توافق رسیدیم که تا حدود 3 سال آینده ازدواج کنیم چون ایشونم تو اون زمان قصد ازدواج نداشتن. توی این مدت آشنایی حرفایی زده میشد و سئوالاتی گفته میشد و ایشون ازم پرسیدند که قبلا با کسی رابطه داشتی؟ و منم چون میخواستم باهاش صادق باشم به بهش گفتم. من در حدود چند ساله پیش با یکی از اقوام خودم یه رابطه کوچیکی داشتم در حد زنگ و اس ام اس و تنها یکبار به یه رابطه جنسی خفیف کشیده شد و بعد اون قضیه من متوجه اشتباهم شدم و بنظرم بزرگترین اشتباهم رو انجام دادم توی زندگیم.
و این قضیه رو براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و یه مدت کوتاهی(نصف روز) باهام حرف نمیزد و من کلی باهاش حرف زدم تا تونستم آرومش کنم و بعد کم کم با این موضوع کنار اومد. دوستی ما ادامه داشت تا اینکه ایشون نسبت به اون دختر خیلی حس بدی داشت کینه کرده بود(البته یجورایی بهش حق میدادم). و منو خیلی تحت فشار میذاشت که جایی که اون هست نرو باهاش صحبت نکن و چیزای دیگه. خیلی از این موضوع ناراحت میشد. من هرطور بود بهش فهمونده بودم که قبلا یه اشتباهی صورت گرفته و منم بعد اون قضیه خیلی ناراحت شده بودم و متوجه اشتباهم شده بودم و دیگه الان هیچ چیزی بین ما نیست چون اون خانم هم ازدواج کرده بود. این رو هم بگم که ما توی دوستیمون خیلی ناراحتی و حرف بوجود میومد از چیزای الکی بگیر تا چیزای بزرگتر و هردو هم لج میکردیم و کوتاه نمیومدیم و فقط بیشتر من و گاهی اون کنار میومدیم و قضیه رو حل میکردیم و جلوی قهر رو میگرفتیم. خلاصه اینکه اون موضوع خیلی داشت نگرانم میکرد آخه خیلی حرفش رو میزد و من فکر میکردم که این قضیه توی زندگیمون خیلی تاثیر بذاره و پیش خودم کلی فکر کردم و کلنجار رفتم تا به این نتیجه رسیدم که بهش بگم همچین اتفاقی نیفتاده یعنی اون رابطه اصلا وجود نداشته. میدونم که خیلی اشتباه کردم و میخواستم با یه دروغ این قضیه رو پوشش بدم. ولی خیلی میترسیدم که این اتفاق قبل ازدواج حل نشه و کلی روش حرف و حدیث پیش بیاد. ایشون باور نکردن خب حقم داشته که باور نکنه و گفت که تو خیلی دروغگویی و من با یه آدم دروغگو نمیتونم زندگی کنم خلاصه خیلی جدی میخواست تموم کنه درحالی که هنوزعلاقه داشت. کلی باهاش حرف زدم و صحبت کردم ازش خواهش و التماس کردم مردمو زنده شدم تا بتونم بهش بفهمونم که منظورم از اینکار چی بود و بتونم برش گردونم. خیلی نسبت بهم بی اعتماد شده حتی الان 1 روز از اون موضوع میگذره میدونم که مثل قبل بهم اعتماد نداره. بهم گفته تا 1 ماهه دیگه باید بیای خواستگاری اگه اومدی معلومه که منو میخوای اگه نه که هیچی. باهاش صحبت کردم از وضعیتم گفتم آخه من یه ترم دیگه لیسانسمو میگیرم. ازش بیشتر مهلت خواستم تا کارم آماده بشه 1 ماه رو به 6 ماه تبدیل کرده. یه چیزیم یادم رفته بود ما اول 3 سال قرارمون بود که با کلی حرف و حدیث شد 1.5 سال و الان میگه 6 ماه. میدونین نسبت بهم خیلی بی اعتماد شده. چطور میتونم اعتمادشو برگردونم؟ تروخدا کمکم کنین. خودشم منو دوست داره ولی بخاطر این بی اعتمادی که بوجود اومده میگه من نمیتوتم 1.5 سال صبر کنم میگه اینطوری وقتم تلف میشه.
قبل از اینکه من با اون دروغ بخوام زیر اون موضوع بزنم خیلی اوضاع فرق میکرد کلی عشق و علاقه وجود داشت. ولی بعد اون قضیه خیلی عوض شده فقط میخوام که همون آدم قبلی بشه و منو همینطوری که از قبل میخواست بخواد. (البته الان یه مقداری بهتر شده، چون خودشم منو میخواد) من فقط اون حرف رو بخاطر خودمون و زندگیمون زدم. میدونم که خیلی کارم اشتباه بود. فقط الان از کسانی که تجربه دارن میخوام که کمکم کنن تا این موضوع رو سریعتر حل کنم. خیلی قضیه من پیچیده شده.
ممنون از اینکه خوندین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)