گاهي وقتها فكر ميكنيم همه چيز بيرنگ و رو شده است و كاري ديگر نمانده كه در زندگي داشته باشيم و از همه چيز خسته و افسرده ميشويم. ميدانيد آن وقتها چه چيز كم آوردهايم؟ عشق. براي اينكه بهتر منظورم را متوجه شويد قصهاي كوتاه برايتان نقل ميكنم:
پيرمردي صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد ميشدند بسرعت او را به اولين درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند سپس به او گفتند: بايد از تو عكسبرداري شود تا مطمئن شويم جايي از بدنت آسيب نديده باشد. پيرمرد غمگين شد و گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست. پرستاران از او دليلش را پرسيدند.پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانه را با او ميخورم. نميخواهم دير شود!
پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر ميدهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متاسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد! پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او ميرويد؟ پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه ميدانم او چه كسي است...!
علاقه مندی ها (Bookmarks)