حالم بده...خیلی بد
امروز یه تست روانشناسی از خودم گرفتم نتیجه تست برام خوشایند نبود..فکر کنم قبلا هم این تست رو از خودم گرفته بودم اما به جوابش اهمیت نداده بودم.درست مثه هر وقت دیگه ای که یه صفت که خوشایندمون نیست رو تو یه اتاق قایم میکنیم درو قفل میکنیم و کلیدشو میندازیم دور...اما این دفعه تصمیم گرفتم قبولش کنم.صاف زل بزنم به این صفتم و باور کنم اینم جزئی از منه و من کاملم و یکپارچه...بد و خوب با هم.
حالم بده و میدونم این بد بودن طبیعیه..بلاخره دارم روحمو جراحی میکنم چیزای پنهان رو ازش میکشم بیرون.
خیال میکردم ازهمدردی فارغ التحصیل شدم.فکر کردم دیگه میتونم ازپس کارام تنهایی بربیام...اما رفوزه شدم.شاگرد تنبل بودم و برا خودم حکم فارغ التحصیلی صادر کردم.
تموم درسام انگار یادم رفته...این خودشناسی چقد سخته...چقد سخته
اینجا گاهی برام خیلی تلخ بود...تلخیش گاهی خیلی زیاد بود.ادمای جورواجور با مشکلات رنگا وارنگ گاهی منو هم تلخ میکرد و میترسیدم منو به بدبینی هم بکشونه.
اینجا به تعبیر مدیر همدردی که شبیه اورژانسه برام مثه اورژانس بود.و دیدن صحنه هاش گاهی ازاردهنده اما چیکار کنم که دارم رفوزه میشم؟
به خودم میگفتم انقد به یه محیط مجازی وابسته نشو ..مستقل باش...اما انگار درس نخونده ..........
انگار باید از نو ثبت نام کنم..اونم از پیش دبستانی اما
اخه تا کی باید اومد همدردی؟؟چرا درسام یادم رفت؟
اصلا نمیدونم کسی فهمید چی دارم میگم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)