سلام به همه دوستان قدیم و جدید همدردی.
مدتیست به خاطر شرایط جسمی و روحی خیلی به همدردی سر نزدم.
مدتیست با مشکل جدیدی دست و پنجه نرم می کنم. اول یه کم از خودم بگم تا بیشتر بتونین کمکم کنین:
31 ساله هستم فرزند دومم و باردارم. پسرم 5 سالشه. پدر و مادرم و از دست دادم. و تنها خواهرم و از چهلم پدرم تا الان یعنی حدود 1 سال و 5 ماهه ندیدم. البته خودش و شوهرش این طوری دوست دارن. وگرنه من تمام سعیم و در برقراری رابطه کردم که بی نتیجه ماند.
خانواده همسرم از نداشتن رابطه با خواهرم بی اطلاعن و فکر می کنن ما با هم رابطه خوبی داریم. یک نامادری دارم که متاسفانه به جز روی اعصاب من راه رفتن در این مدت 1 سال 5 ماه کار مفید دیگه ای نکرده.
مشکل اول :
حدود 2 هفته دیگه فرزندم به دنیا میاد و دقیقا در دقایق اخر نامادری محترم اعلام فرمودن که نمیان خونه ما برای کمک. هر چند که کار ی هم از دستش بر نمیومد چون هم یه عمل خیلی سنگین کمر داشته و هم خودش بچه ای نداشته پس تجربه ای نداره. ولی من به خاطر وجهه خوبش پیش خانواده همسرم دوست داشتم بیاد که اصرار های من بی فایده بود. از طرفی مادر بزرگم اصرار داره برم منزل اونا که خاله هام بهم برسن و شوهرم مخالفه.
شوهرم اصرار داره که حالا که مادر تو نمیاد وظیفه مادر منه و مادرم و خواهرم میان اینجا برای کمک.
مشکلم با این موضوع:
1- خواهر شوهرمم بارداره و تقریبا روز زایمانمون با همه با چند روز عقب و جلو. پس مادر شوهرم بیشتر اونجا در گیره. به هر حال خواهر بزرگش حتما میاد مادر شوهرمم قعطها هر ازگاهی میان. وقتی بیان اولا که شبیه کسانی که به چیزی دست پیدا کردن همه جا سرک خواهند کشید. ( توضیح: من نه خودم سر یخچال خونه کسی می رم نه دوست دارم کسی این کار و بکنه.) دوم اینکه تمام اونچه تو خونه خودشون نمی پزن و اینجا خواهند پخت (هدر دادن مواد غذای) سوم اینکه متوجه عدم ارتباط من با خواهرم خواهند شد. چهارم اینکه من در حضور اونا اینقدر راحت نیستم که بتونم بخوابم و استراحت کنم. بالاخره زایمان و بعدشم شب بیداری با بچه نیاز به استراحت دارم. ششم اینکه تا دلتون بخواد در زندگی من سرک می کشند و از ارتباطاتم با تمام اعضای خانواده سر در میارن. مثلا چرا خاله هات تا 10 روز نیومدن یا فلانی چپ رفت فلانی دیر اومد فلانی زود اومد و ............
همسرمم که رضایت نمیده برم خونه مادر بزرگم و می گه باید خونه بمونی بعد 10 روز هر جا خواستی برو. می گه 3-4 روز من می مونم 5-6 روزم اونا تموم می شه. ولی من از عواقب بعدش می ترسم. از منت گذاشتنها و داستانهای بعدی می ترسم. من هیچ وقت ازشون کمک نگرفتم حتی تو بارداری خودم اسباب کشی کردم تنهایی. به ندرت پسرم و گذاشتم خونشون برای دکتر رفتن و .... . شوهرم می گه تو حساسی بی خیال باش بذار هر کاری خواستن بکنن. ولی مواد غذایی که من در این دوران با سختی تهیه کردم که تا یکی دو ماهی نیازی نداشته باشم ( چون وقت کافی برای پاک کردم سبزی و خورد کردن گوشت و ... ندارم با دو تا بچه کوچک) رو هدر خواهند داد. اینم بگم خونه خودشون وقتی مهمون دعوا می کنن به قدری غذا کم درست می کنن که دست همه تو سفره کوتاهه. بعدش خودشون می خندن و می گن وقتی غذا کمه همه هم سیر می شن هم غذا اضافی میاد. از این طرز تفکرشون منتفرم. برعکس من که وقتی میان خونمون به قدری غذا درست می کنم که خودمونم تا چند روز غذا داریم.
خواهش می کنم به من بگین چه راهی بهتره.
مشکل دومم اینکه به شدت به همسرم حساس شدم. همش نگرانم نکنه از دستش بدم. نکنه داره می ره ماموریت بره و برنگرده. نگرانم نکنه تصادف کنه. شبها چندین بار بلند می شم و به پسرم و همسرم سر می زنم که ببینم نفس می کشن. این مشکل و بعد از فوت پدرم از پارسال تا حالا پیدا کردم. خیلی کمش و به همسرم می گم ولی واقعا زیادی دارم خود خوری می کنم و خسته شدم. در این مورد هم ممنونم راهنماییم کنید.
از وقتی که می گذارین بی نهایت ممنونم. سپاس.![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)