به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 15

موضوع: قلبم مرده

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 12 دی 91 [ 01:38]
    تاریخ عضویت
    1390-9-29
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    971
    سطح
    16
    Points: 971, Level: 16
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    قلبم مرده

    ای خدا دیگه خسته شدم ...
    این چه دنیایی ؟؟
    چرا نمیتونم حق خودمو بگیرم ؟
    چرا برای گرفتن حق خودم باید یکی دیگه رو نادیده بگیرم ؟؟
    احساس میکنم قلبم مرده . دیگه به هیچ کس هیچ احساسی ندارم .
    مثل یه تیکه سنگ شدم . سرد و یخ و بی احساس .............
    امروز یکی بهم گفت برم خودمو بکشم تا یکی دیگه از دستم راحت بشه...
    چرا هیچکس منو نمیبینه . چرا ؟ چرا هیجکس نمیفهمه منم حق زندگی دارم . اونطور که دوست دارم ..
    ای کاش امشب شب آخر زندگیم باشه ..
    ای خدا نابود شدم .
    هم خودم هم این دنیام هم اون دنیام .
    دلم میخاد بمیرم .
    خدایا دلم شکسته صدها بار .اگه قراره تو این دنیا زندگی کنم قلبمو آروم کن . خدایا تو از رگ گردن به آدمها نزدیکی . ایی خدایاااااااااااااااا......
    اونایی که یه عمر روی حمایتشون حساب میکردم امروز ازشون بریدم ..

  2. #2
    کارشناس افتخاری

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1390-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    15,345
    سطح
    79
    Points: 15,345, Level: 79
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,934

    تشکرشده 5,973 در 1,154 پست

    Rep Power
    147
    Array

    RE: قلبم مرده

    چه احساسات بدی رو تجربه می کنید!
    آدم گاهی این احساسات رو تجربه می کنه... آدمیم دیگه! چی کار کنیم... راستش زندگی فراز و نشیبهای زیادی داره... همه چی درهمه!
    خب حالا بگید شما خانم محترمی هستید؟ یا آقای بزرگوار؟ چی شده؟ چرا اینطوری شده؟
    راستی با خودکشی چیزی تموم نمی شه...

  3. 4 کاربر از پست مفید sci تشکرکرده اند .

    sci (شنبه 12 فروردین 91)

  4. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 مرداد 92 [ 13:58]
    تاریخ عضویت
    1388-5-24
    نوشته ها
    1,224
    امتیاز
    2,219
    سطح
    28
    Points: 2,219, Level: 28
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 81
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    7,577

    تشکرشده 8,600 در 1,498 پست

    Rep Power
    140
    Array

    RE: قلبم مرده

    سلام

    مهتاب عزیز چی شده؟ بازهم مشکل با مادرتونه یا یک مشکل جدیده؟


  5. 3 کاربر از پست مفید بی دل تشکرکرده اند .

    بی دل (شنبه 12 فروردین 91)

  6. #4
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,025 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    373
    Array

    RE: قلبم مرده

    سلام دوست عزیز

    چقدر نا امید !

    چه اتفاقی افتاده که شما اینجوری صحبت میکنی؟

    فکر کردی با مردن همه چی درست میشه؟!

    الان اکثر ادمها بی وفا شدن...از هیچکس توقع نباید داشته باشی...حالا چی شده؟

    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  7. 3 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    maryam123 (شنبه 12 فروردین 91)

  8. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 05 شهریور 91 [ 11:11]
    تاریخ عضویت
    1390-12-18
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    734
    سطح
    14
    Points: 734, Level: 14
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 66
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    18

    تشکرشده 16 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: قلبم مرده

    سلام مهتاب عزیز
    گاهی ما آدمها چون به خواسته هامون نمیرسیم اینجور میشیم
    ولی بدون زندگی همیشه بروفق مراد نیست
    زندگی همینه دیگه مطمئنا زندگی تو همیشه بد بد نبوده روزهای خوبت را به یاد بیار نگو که نداشتی بازم بگرد هرچه به بدی و ناکامی فکر کنی بیشتر جذبشون میکنی این یه قانونه سعی کن از همین الان خوبی ها فقط به طرفت روانه بشن . بدی ها را بذار به حساب اینکه یه کوچولو تجربه کنی همین . از اطرافیان انتظار نداشته باش که بهت زندگی خوب بدن . تو انسا ن زنده ای هستی و خودت مسئولی که بهترین باشی و بهترینهارو ایجاد کنی . از خودکشی چیزی به دست نمیاد. فقط باعث میشی که خدایی که تا الان تورا با همه کم وکاستی ها دوست داشته از خودت بیزار کنی . میدونی که خدا هرگناهی را میبخشه ولی خودکشی ....؟؟؟
    توکلت به خدا باشه. یاعلی بگو و برو به جنگ مشکلاتت. همشون با همت و اراده و توکل حل میشن.
    به امید روزهای خوب برای دوست خوبم.
    مواظب خودت باش .

  9. 2 کاربر از پست مفید avana تشکرکرده اند .

    avana (شنبه 12 فروردین 91)

  10. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 12 دی 91 [ 01:38]
    تاریخ عضویت
    1390-9-29
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    971
    سطح
    16
    Points: 971, Level: 16
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: قلبم مرده

    با سلام مجدد و عرض تشکر از تمامی دوستان بزرگوار .
    آخه چی بگم از کجا بگم .
    به خدا من از زندگی چیز زیادی نمیخاستم .
    فقط یه مادر که ....
    یکی که ناراحتیتو بفهمه . خوشحالیتو بفهمه .
    دوست عزیز میدونم امروزه اکثر آدما بی وفا شدن ولی مگه من از کی انتظار دارم ؟
    از نزدیکترین فرد زندگیم . از مادرم. من اگه با خانوادم راحت نباشم اگه با خانوادم شاد نباشم دیگه هیچوقت تو هیچ جای این دنیا نمیتونم شاد باشم ..
    به خدا من تو زندگیم برای هیچکس بدی نخاستم .
    هیچوقت غم و ناراحتی کسی رو نخاستم .
    نمیدونم چرا خودم توی این چاه افتادم .
    من در کل انسان احساساتی هستم و تمام بدبختیهای من هم به خاطر همینه .
    از بس با احساسم جنگیدم خسته شدم .
    یه زمانی همه رو دوست داشتم . هر کاری از دستم بر میومد برای همه انجام میدادم .
    ولی امروز از نزدیکترین فرد زندگیم متنفر شدم . ..
    دیگه عقلم از کار افتاده .
    هر چقدر میخام با این احساس بجنگم به خودم میگم زحمتتو کشیده . بزرگت کرده . فایده ای نداره .
    دلم آروم نمیگیره . اگه شما جای من بودین چیکار میکردین ؟؟
    خسته ام .. شایدم مریض..
    میدونین چرا اینطور شدم . چون خیلی خیلی دوستش داشتم . انتظار نداشتم باهام اینطور رفتار کنه ..
    داغون شدم با این کاراش . این که فقط دوست داشتم یه نفر توی دنیا منو ببینه ولی ندید ....
    فک کنم دارم افسردگی میگیرم .
    احساس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم شاد باشم . از ته دل بخندم .
    خدایا یعنی میشه یه روزی این غم بزرگ که توی دلم لونه کرده ازبین بره . من روی شادی واقعی رو میبینم به نظرتون ؟؟؟؟؟

  11. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 03 شهریور 94 [ 14:10]
    تاریخ عضویت
    1390-6-12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,076
    امتیاز
    13,834
    سطح
    76
    Points: 13,834, Level: 76
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 216
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6,166

    تشکرشده 6,121 در 1,114 پست

    Rep Power
    123
    Array

    RE: قلبم مرده

    مهتاب ... به نظرم این مشکلی که با مادرت مطرح کردی سه حالت داره:
    یا ایشون واقعا مشکلات روحی و عصبی شدیدی داشتن و واقعا باعث ازار شما شدن و شما هم تحمل کردی ...
    که خوب در این صورت هر چند سختی زیادی متحمل شدی ولی بدون که فقط وظیفه ات رو به عنوان یک فرزند در قبال مادرت انجام دادی و نه چیزی بیشتر
    چون ایشون در واقع بیمار بودن و مادر شما بودن و بزرگتر شما بودن و شما جوونی و وضعیت عصبی و جسمیت قابل قیاس با مادر 66 سالت نیست...

    و این رو هم بدون که اجرت پیش خدا محفوظه و با این تفکرات اجر خودت رو از بین نبر عزیزم

    یا اینکه این مشکل شما دو طرفه هستش...یعنی هر دوی شما با هم مشکل داشتید و ایشون هم از شما گلگی داره!و اونم فکر می کنه که شما درحقش بدی کردی!این جوری نیست؟
    یا ..سومین حالت
    مادر شما مثل هر مادر و دختر دیگه ای در برهه ای از زمان با شما مشکلاتی داشته و چون تفاوت سنی تون هم زیاد این مشکلات شاید بیشتر بقیه بوده و حادتر بوده و این شمایید که دارید این مشکلاتی که گذشته رو برای خودتون زنده می کنید و ازش درد می سازید...

    یا نه هیچ کدوم این هاست خوب عزیزم خودت بگو مادرت چه بلایی سرت اورده که انقدر ازش کینه داری !

  12. کاربر روبرو از پست مفید نازنین آریایی تشکرکرده است .

    نازنین آریایی (یکشنبه 13 فروردین 91)

  13. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 09 دی 91 [ 10:46]
    تاریخ عضویت
    1391-1-11
    نوشته ها
    46
    امتیاز
    808
    سطح
    15
    Points: 808, Level: 15
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    68

    تشکرشده 64 در 31 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: قلبم مرده

    گاهی پیدا کردن راههای دیگه خیلی هم سخت نیست عزیزمن مثلا میتونی مدتی فقط سکوت کنی راجع به همه چی فقط سکوت کن و بزار زمان بگذره بعد نقش خودتو با طرف مقابلت عوض کن تا بهتر بتونی طرف مقابلتو درک کنی در نهایت گذشت کن تا روحت بزرگ و بزرگتر بشه اونوقت تمام خوبیای دنیا طرفت میان

  14. کاربر روبرو از پست مفید ستاره غم تشکرکرده است .

    ستاره غم (یکشنبه 13 فروردین 91)

  15. #9
    کارشناس افتخاری

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1390-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    15,345
    سطح
    79
    Points: 15,345, Level: 79
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,934

    تشکرشده 5,973 در 1,154 پست

    Rep Power
    147
    Array

    RE: قلبم مرده

    مهتاب،
    نوشتید : من روی شادی واقعی رو می بینم به نظرتون؟
    می نویسم: بله می بینید... اگر بخواهید!
    مادر و پدر، افرادی هستند که باید اونها رو بپذیرید! همینطور که هستند! خوب، بد، زشت، زیبا، بد اخلاق و خودخواه، خوش اخلاق، اونها رو نمی تونید تغییر بدید... اما یه کارهایی هست که نسبت به موقعیتی که تجربه می کنید می توانید انجام بدید.. و مشکلات رو کم کنید! متاسفانه روند تغییرات بسیار کند و تدریجی خواهد بود...
    حالا هر وقت آروم بودی... بیا یه دل سیر درد دل کن ببینیم داستان چیه!؟

  16. 3 کاربر از پست مفید sci تشکرکرده اند .

    sci (یکشنبه 13 فروردین 91)

  17. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 12 دی 91 [ 01:38]
    تاریخ عضویت
    1390-9-29
    نوشته ها
    11
    امتیاز
    971
    سطح
    16
    Points: 971, Level: 16
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    6

    تشکرشده 6 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: قلبم مرده

    خیلی خیلی ممنون از دوستانی که زحمت کشیدن و لطف کردن جواب بنده رو دادن .
    نمیدونم اخه از کجا شروع کنم .
    مادرم دچار ناراحتی اعصاب هست و مدام قرص میخوره.
    راستش من تا قبل از دانشگاه هیچ مشکلی با مادرم نداشتم .
    تا این که من دانشگاه قبول شدم . توی یه شهر دور . 4 سال از خانواده دور بودم . تقریبا بهترین روزهای زندگیم بود . با دوستان توی خوابگاه با هم کنار می اومدیم . حرف همدیگه رو می فهمیدیم . میگفتیم . میخندیدم .تا اینکه این دوران هم تموم شد .تو این مدت هم خواهر و برادر مجردم ازدواج کردن و رفتن.
    وقتی من برگشتم خونه من بودم و مامان و بابام. مادرم ناراحتی اعصابش خیلی خیلی بدتر شده بود . تقریبا نزدیک 3 ماه طول کشید تا تقریبا به حالت عادی برگشت .
    وای من توی این 3 ماه به خدا نابود شدم .. اصلا انگار زندگی توی خابگاه شرایط خونه رو از یادم برده بود . اصلا یهو کل جو زندگیم عوض شد .
    از توی یه محیط شاد و آروم اومدم توی یه محیطی که سر کوچکترین چیز دعوا و مشاجره و ... بود . بعدش که تقریبا اوضاع آرومتر شد حالا دیگه این من بودم که غرغر هام شروع شد . راستش از بچگی به خاطر اخلاق و رفتارهای مامانم خیلی خیلی اذیت شده بودم . ولی هیچوقت به روش نیاورده بودم . . . ولی عقدش توی دلم مونده بود این بار بهش گفتم. ولی دریغ از یک بار که اشتباه خوشو قبول کنه .
    بعدش هم که سر هر موضوع کوچیک و بی ارزشی بحثمون میشد .
    .چون تازه از خابگاه اومده بودم خیلی خیلی دلم میخاست مادرم منو تحویل بگیره . سلیقه منم واسش مهم باشه
    ولی دریغ از یه بار که مامانم منم آدم حساب کنه. . هر کاری خودش میخاست انجام میداد البته شاید الان این کارو بکنه ناراحت نشم .ولی اون موقع خیلی خیلی ناراحت می شدم . اصلا میشکستم به خدا .
    .حالا سلیقه من به درک .سر همین لج بازیش و حرفایی که بیجا پیش یک سری از افراد فامیل میزد چه دعواها که توی خونواده ما پیش نیومد . و ....
    خلاصه تنهایی تحمل کشیدن این همه درد و نداشتم به خدا .
    اصلا هر کدوم از کاراش کافی بود تا من ده بیست روز فقط کارم باشه حرص خوردن به خاطر یک کلمه حرف مادرم که میتونست گفته نشه و این همه دعوا و . .پیش نیاد .
    فکرش رو بکنید به هیچ عنوان هم اشتباه خودش رو نمیپذیرفت و خودش رو عالم کل میدونست .. دیگه خسته شده بودم .. شاید هم دچار افسرگی شده بودم . پاییز سال گذشته بود . اصلا یکهو یک دلهره و حس بدی به قلبم هجوم آورد.. اصلا حال خوشی نداشتم احساس میکردم دارم نابود میشم .کل پاییز و زمستون تقریبا حالم بد بود .
    از یه طرف مادرم بود دلم میخاست دوسش داشته باشم برم باهاش حرف بزنم. منم آدم بودم .واقعا بهش احتیاج داشتم به محبتش به این که باهام حرف بزنه . از یه طرف حس تنفر داشتم بهش به خاطر تک تک کاراش . به خدا یاد کاراش که میفتادم دیوونه میشدم . آخه چرا .
    اون که میدید من دارم داغون میشم پس چرا دوباره تکرار میکرد کاراش رو ؟
    دلم میخاست فقط تو اتاق بمونم . از طرفی دلم میخاست اون بیاد پیشم وباهام حرف بزنه . ولی نمیومد . انگار اصلا واسش مهم نبود بمیرم یا بمونم !!.. مگه من بچش نبودم . پس چرا باهام اینجوری کرد؟
    تا همین چند روز پیش باهاش حرفم نمیزدم .فقط توی اتاق خودم بودم .
    تا این که اومد و دعوا رو شروع کرد . که تو چرا این جور شدی ؟؟مگه من چیکار کردم ؟و از این حرفا؟
    اون که حرف منو نمیفهمید پس چی میگفتم ترجیح دادم سکوت کنم فقط سکوت . . .
    ولی خیلی دلم واسش سوخت . تصمیم گرفتم دیگه تمومش کنم .
    الانم اون فکر میکنه که دیگه روزهای تنهایی رفتن تو اتاق خودم تموم شده و...
    خدایا ولی ای کاش از دلم خبر داشت . ای کاش . آرزویی که همیشه داشتم..
    البته اینم بگم الان حالم نسبت به روزهای گذشته خیلی بهتر شده شاید به خاطر تغییر فصله !!!
    ولی خاطره اون روزهای مزخرف دست از سرم برنمیداره. و این که به شدت حساس شدم به همه کس و همه چیز و ..خلاصه دارم خیلی اذیت میشم .
    از دست خودم خسته شدم . میخام درست زندگی کنم .
    به خدا نمیخام مادرم از دستم ناراحت بشه . ولی خوب منم آدمم . دل دارم .یک سری حرفا تو دلم مونده .
    یاد گذشته که می افتم میگم آخه چرا . به چه قیمتی بهترین روزهای جوونی من حروم شدن ؟؟؟ واقعا چرا ؟؟؟
    تقصیر کی بود ؟؟ من ، مادرم ، خدا ، روزگار ،...؟؟؟
    یه موضوعی رو هم بگم که من اینجا خلاصه کردم . ناراحتی ها و غصه های که من از دست کارای مامانم کشیدم اگه میخاستم تک تکش رو بگم حدود 3 ، 4 صفحه ای میشد ..
    اینم بگم این حس بدی رو من نسبت به مامانم دارم صدها بار سعی کردم از خودم دورش کنم . خیلی خیلی تلاش کردم مادرم رو مثل گذشته از ته دل دوست داشته باشم .
    ولی نمیتونم . همین موضوع داره عذابم میده .. خواهشا اگر کسی راه حلی داره ممنون میشم ارائه بده .
    به نظرتون با گذشت زمان حل میشه یا نه بازم میشه یه عقده سنگینتر توی دلم .
    به نظرتون با اینکه مادرم اشتباه خودش رو هیچوقت قبول نمیکنه بازم باهاش صحبت کنم ؟
    ای خدا چیکار کنم ؟؟؟

  18. کاربر روبرو از پست مفید mahtab.s تشکرکرده است .

    mahtab.s (دوشنبه 14 فروردین 91)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 21:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.