سلام دوستان خوب تالار همدردی
من هرچی گشتم تا جای مناسب سوالم روپیدا کنم موفق نشدم
اکثربخشها مربوط به زنو شوهرها هست ولی مشکل من در رابطه باخانوادم وبه خصوص پدرومادرم هست
من 26 سالمه ولیسانس هستم, ازدوران کودکیم به علت زیادبودن تعداد بچه هاووضعیت مالی نه چندان خوب زیادمورد توجه قرار نگرفتم, اعتماد به نفسمو بارفتارای اطرافیانم از دست دادم
واستعدادام یکی بعداز دیگری کورشدن, مادرم حتی به خودم میگه که خواهرای بزرگمو بیشتر دوست داره
وهمیشه به اونها توجه داره, بااینکه الان متاهل شدن همشون
فرصتهای ازدواجمو بخاطر وجود خواهرام از دست دادم,خانوادم هرگز اجازه نمیدن تامن طبق میلم زندگی کنم وبه دنبال علایق کاملا عقلیو منطقیم برم
مدام بامن در کشمکش هستن
بارها به روم آوردن که من یه بچه ناخواسته بودم ونباید دنیا میومدم
من چندین سال بعد از اتمام درسم که اصلا مورد علاقم نبود خونه نشین شدم
هرقدر باهاشون حرف زدم وبعد از نتیجه نگرفتن حتی جنگیدم فایده نداشت
مرغشون یه پاداره وهرگز به حرفام توجهی نمیکنن
خیلی دنبال کار گشتم اما یانبود ویاخانوادم نگذاشتن
حالا تصمیم گرفتم به یکی از علایقم بپردازم اما خیلی ناامید هستم
چون باید در خانه آموزش ببینم از طریق مجازی(اون هم به زورتونستم راضی کنم)
وامکان رفتن به کلاس را ندارم ومطمئن نیستم بتونم بهره برداری از این اموزشم بکنم
خونه مون خیلی پر رفت وامده واصلا تمرکز ندارم
خانوادم اصلا به خواسته هام وبه حرفام توجهی ندارن
وبامن مثل یه کودک رفتار میکنن
حتی برای مقداری پول که ممکنه لازم داشته باشم باید کلی منت بکشمو توضیح پس بدم(بااینکه وضع مالیمون بهبود پیداکرده ومن خواسته های نامعقولی ندارم)
زمانی که خواهان داشتم به دلیل وجود خواهرهام ازدواج نکردم, ودرحال حاضر هیچ خواستگاری ندارم وهمین موضوع هم باعث شده سرکوفتم بزنن ومدام عیبهامو جلو چشمم بیارن
من حتی زمانی عاشق شدم وعشقمو به دلیل امروز فردا کردنم که ابجیام ازدواج کنن از دست دادم وخیلی ضربه خوردم
نمیخوام صحبتهام طولانی بشه تاسرتون درد بیاد
میخوام بدونم بااین خانواده چطور کنار بیام وچطور متقاعدشون کنم , اونا کوچکترین حرف منو به حساب نمیارن
واقعا از این زندگی خسته شدم وفرصتهای از دست رفتم حالمو بدکرده , میترسم افسرده بشم
خیلی تنها وغمگین شدم ودیگه نمیتونم مثل گذشته زورکی خودمو شادکنم
راه حل چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)