
نوشته اصلی توسط
hamed65
3- آیا در فرایند آشنایی نباید "احساسات" خودمون رو هم بررسی کنیم؟ یعنی اگر با یک سری معیارهای منطقی فرد رو سنجیدیم، ولی در روند آشنایی مثلاً 2 ماهه، علاقه ای به وجود نیامد، به نظر شما باید ادامه داد؟ همیشه بحث از منطقی بودن هست، ولی آیا اگر دو نفر با عقل و منطق دیدند که مناسب هم هستند، ولی به هم احساسی نداشته باشند، باز هم باید ازدواج کنند؟
شاید مثلاً یک دختری باشد که 80% معیارهای من رو داشته باشد، ولی من رو جذب نکند. ولی یک دختری باشد که 60% معیارهای من رو داشته باشد، ولی من رو جذب بکند و نسبت بهش احساسات داشته باشم. با کدام باید ازدواج کنم؟
آخر شاعر می گوید: ای بی خبر از سوخته و سوختنی ... عشق آمدنی بود، نه آموختنی :)
البته منظور من این نیست که احساسی بشویم و منطق رو کنار بگذاریم.
یک مثال بزنم و این مفهوم را روش کنم.
فرض کنید در یک بیابانی می خواهید با جمع آوری هیزم آنها را روشن کنید.
اگر صرفا برگها و خاشاک نازک را جمع کنید آنها سریع آتش می گیرند و سریع هم خاموش می شوند.
اما اگر شاخه های قطور درختان را جمع کنید. معمولا آتش نمی گیرند. و هر چه کبریت بزنید نتیجه نمی گیرید.
اما اگر هر دو اینها باشد. خاشاک نازک سریع روشن می شوند و با گرمای خود زمینه اشتعال شاخه های قطور را فراهم می آورد و می توانید آتش با بقایی را داشته باشید.
نقش احساس و منطق با هم دیده می شود نه در برابر هم.
اگر احساس اولیه در ازدواج نباشد، جذبه و دلربایی اولیه غایب باشد معمولا شعله چنین ازدواج برافروخته نمی شود.
اگر هم فقط احساسات باشد، برافروخته می شود ولی پس از ازدواج خاموش می شود.
اما اگر هر دو باش همدیگر را تکمیل می کنند.
یک اشتباه رایج که وجود دارد اینست که افراد احساسات را روبروی منطق قرار می دهند.
احساسات باید به عنوان یک فاکتور اساس در کنار منطق و معیار ازدواج بررسی شود.
یعنی همانطور که بررسی می کنید، فرد مقابل پرخاشگر نباشد، مسئولیت پذیر باشد و ثبات شخصیت داشته باشد. همین طور هم باید بررسی کنید که به دلتان بنشیند و دوستش داشته باشید و علاقمند به زندگی با او بشوید.
بحثی که وجود دارد. اینست که این تنها معیار نباشد. از طرفی به عنوان یک معیار اصلی به هیچ وجه نباید غایب هم باشد. یعنی احساسات نسبت به طرف مقابل شرط لازم هست ، اما شرط کافی نیست.

نوشته اصلی توسط
hamed65
4- به نظر شما چقدر مهم هست که مرد و زن دغدغه های ذهنیشون و طرز تفکرشون راجع به مسائل اجتماع و سیاست و ... یکی باشد؟ و یا اینکه در یک سطح فکر کنند. مثلاً شاید من با یک خانمی ازدواج کنم که خیلی ساده باشد. البته خط فکر سیاسی و مذهبی و اجتماعیش با من هماهنگ باشد. ولی مثلاً من همه چیز رو خیلی پیچیده تر بررسی کنم تا ایشون. و یا برعکس.
آیا به مشکل بر نمی خوریم؟ آیا به مرور زمان از ساده بودن ایشون خسته نمی شوم؟ و احساس نمی کنم که همصحبت ندارم؟
ما قبلا توضیح داده ایم که باید معدل معیارها و ضریب های آنها در دو طرفین با هم تناسب داشته باشد.
به طور کلی هر چه افق و نگاه طرفین به هم نزدیک باشد بهتر هست.
پختگی و مهارتهای زوجین می تواند نقش تفاوت ها را کاهش دهد و از مشکلات احتمالی آنها بکاهد.
بسیاری از مشکلات زوجین به خاطر نوع انتظاری هست که از همسرشان دارند نه به خاطر تفاوت ها.
مثلا اگر حامد از خانمش انتظار پیچیدگی فکری و سیاسی و اجتماعی نداشته باشد و بیشتر دوست داشته باشد خانمی بذله گو ، اجتماعی و پرانرژی داشته باشد که تنش های فکری او را در فضای احساسی ، عاطفی و جنسی به تسکین برساند، آن وقت سادگی های خانمش برای او نقاط مثبت محسوب می شود. اما اگر حامد انتظار یک همکار، یک مدیر، یک محقق ، یک سیاستمتدار، یک جامعه شناس، یا ... از همسرش داشته باشد. اوضاع فرق می کند.
لذا فرد به فرد پاسخ این سئوال فرق می کند و به انتظارات افراد نسبت به همسرشان بر می گردد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)