سلام دوستاي خوبم
سال نو رو به شما تبريك ميگم، اميدوارم سال خوبي رو در كنار خانوادتون شروع كرده باشيد و هميشه خوش و خرم باشيد.
ببخشيد دوستان مي دونم كه شايد حوصله خوندن مطالب منو چون طولانييه نداشته باشين ولي چكار كنم كه فقط مي تونم به شما بگم و از شما راهنمايي بخوام.
تو جريان مشكلات من هستيد تاپپيك هاي قبلي من اينا بودن.(كمك- يعني برمي گرده؟ اگه نياد من دق مي كنم. )
(چكار كنم اين رابطه اگه قراره سر بگيره ، سر بگيره؟ )
حالا مي رم سراغ بقيه ماجرا،
بعد از همه اون مسايل كه پيش اومد و من زنگ نزدم و خودش زنگ زد گفت كه نتونسته تو اين مدت طاقت بياره و زنگ زده. گفت دوستم دارم و نمي تونه ازم دست برداره.
ولي حالا كه چند وقت از اون ماجرا ميگذره، دوباره به قول معروف دم درآورده و ميگه كه با اين شرايط نمي تونه. اونروز كه زنگ زد مي دونست كه تو شب خواستگاري بد صحبت كرده ولي حالا رفته با كساي ديگه مشورت كرده، يك چيزي هم طلبكار شده. ميگه كه باباي تو اونجوري رفتار كرد و يا برادرت اينطوري گفت و ...
ميگه كه من با اينقدر مهريه نمي تونم سر كنم. در صورتيكه بعد از اون ماجرا ما خودمون با هم توافق كرديم و قرار شد 314 سكه باشه ، در صورتيكه مي دونيد مشكل پدر من مهريه نبود، ولي حالا ميگه كه خانوادم موافق نيستن و ميگن نبايد اين كارو بكني.
خلاصه به اين بهانه كلي حرف بار من كرد . خدا مي دونه چه حرفهايي به من نگفت. ولي من به خاطر اينكه دوستش داشتم هيچ چيز نگفتم. فقط بهش گفتم مواظب حرف زدنت باش. دل آدم مثل چيني مي مونه. اگه چيني بشكنه ديگه هيچ جور نمي توني تيكه هاي اونو بهم بچسبوني. و منم اگه الان چيزي بهت نمي گم فكر اون چيني رو مي كنم.
همه چيز داشت خوب پيش مي رفت. حتي روز عيد زنگ زد به بابام و عيد رو تبريك گفت. گفت كه بهتره تو 5 روز اول عيد تكليفمونو مشخص كنيم. كه من گفتم پس برو با خانوادت صحبت كن تا برنامه ريزي كنيم. ولي باورتون نميشه فرداش كه اومد، حرفهايي مي زد كه من اصلا باورم نمي شد. همش فكر مي كردم دارم خواب مي بينم. از كوچكترين چيزهايي كه بينمون اتفاق افتاده بود يك كوه ساخته بود. در صورتيكه اصلا مهم نبودند. (مثلا اينكه به رانندگي كردن من ايراد گرفت كه آره تو ، اصلا حرف گوش نمي دي و بد رانندگي مي كني. و يا اينكه برو با اون خواستگاراي قبليت ازدواج كن، اونا به درد تو مي خورن. همونا كه برات مي ميرن. آخه راستش من تو فاميل دو تا خواستگار دارم كه يكيشون مدت 10 ساله به پاي من نشسته و ديگري هم چند بار خواستگاري كرده و جواب رد گرفته. و كافيه كه همين الان جواب مثبت بدم. و اون از اين ماجرا خبر داره. و خدا مي دونه كه من هيچ وقت اينا رو به رخ اون نكشيدم فقط يكبار تو صحبت پيش اومد و گفتم.خلاصه خدا مي دونه كه چه حرفهايي نزد.)
جالب اينه كه همه حرفاشو مي زنه و بعد ميگه كه منظور من از اين حرفها اين نيست كه با من قطع رابطه كن. من گفتم : پس معني اين حرفا چيه؟ هر كي بشنوه ميگه تموم.
كه گفت نه، تو برو صحبت كن و خانوادت رو راضي كن كه 110 تا باشه. كه من گفتم راضي نميشن و ما كه خودمون توافق كرديم 314 تا، حالا چرا داري همه چيزو خراب مي كني؟ كه همش خانوادشو بهانه مي كنه و ميگه كه اگه من اينكارو بكنم خانوادم ديگه به من كاري ندارن. از يك طرف ميگه من سر عهد و پيمونمون هستم و از طرف ديگه هر چي دلش مي خواد ميگه. و ميگه كه من تو ازدواج قبليم محكم نگرفتم و اون بلا سرم اومد ولي حالا مي خوام محكم بگيرم. تازه اول مي گفت كه خانواده من ميگن كه بايد بابات زنگ بزنه و خودش بياد خونمون تا ما به اين وصلت راضي بشيم. كه من گفتم تو اينو تو خواب هم نمي بيني و اگه دنبال بهانه ميگردي ، همين الان برو. چون پدر من هيچ وقت، هيچ وقت اين كارو نمي كنه. چون خودشم با اين وصلت موافق نيست كه حتي اگر موافق هم بود نمي كرد. پس تو كه مي دوني اين كار شدني نيست لطفا ديگه نگو.
گفت فكر نكن من دارم سنگ مي اندازم جلوي پات. اونا اينو مي گن. ما خيلي بهمون برخورده كه باباتينا با ما اونطوري رفتار كردن. در صورتيكه خدا مي دونه پدر من هر حرفي هم زد با احترام برخورد كرد. بعد كه ديد من اينو گفتم ، گفت خوب پس بذار من فكرامو بكنم ببينم با اين مقدار مهريه مي تونم يا نه؟
مي دونم دوستم داره، ولي نمي دونم معني اين كارا چيه؟ الان يك جورايي هم احساس مي كنم پيش من كم آورده، چون من هم از نظر مالي و هم تحصيلات از اون بالاترم. من ترم آخر رشته مهندسي كامپيوترم و اون تازه ترم 3 كارداني يكي از رشته هاي فني است. در ضمن من ماشين دارم و اون نداره. خدا مي دونه من هيچ وقت به اون در مورد اين چيزا فخر فروشي نكردم. و حتي خيلي وقتها ماشين من دست اون بوده و وقتي هم كه بيرون مي رفتيم ميدادم اون رانندگي مي كرد. من از اول سعي كردم كاري كنم كه اون حس مردانگيش هيچ وقت زير سوال نره. حرفهايي كه مي زنه يك جورايي نماد اينه كه فكر ميكنه من به خاطر اين چيزا خودمو بالا مي دونم، چون همش با يك سري حرفها ميخواد منو بكوبه.
به خدا ديگه خسته شدم. فكر مي كردم سال جديد كه شروع مي شه بهترين روزا در انتظارمه، در صورتيكه از روز دومش تقريبا اين چيزا شروع شد.
شما ميگيد چكار كنم؟ از يك طرف بي نهايت دوستش دارم و از يك طرف حرفهاش برام خيلي سنگينه. من تو تك تك جاهاي اين تهران بزرگ ازش خاطره دارم. 3 سال به اميد اون خوابيدم و بيدار شدم. كل زندگيمو بر اساس اون برنامه ريزي كردم ولي حالا با اين رفتارا مواجه شدم.
از يك طرف مي بينم كه خواستگاراي قبليم چقدر دوستم دارن و چقدر برام احترام قائلند و از يك طرف خودم ديونه اينم.
چه خاكي تو سرم بريزم نمي دونم.
مي دونم خيلي طولاني شد، ببخشيد ولي چاره اي نداشتم. لطفا كمكم كنيد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)