چند روزي است كه ميخواهم مشكلم را مطرح كنم اما هر دفعه، پشيمان ميشدم. حالا هم دلم را به دريا مي زنم. هر چه بادا باد
من و آقايي به هم علاقه مند هستيم. موقعيت اجتماعي، شغلي و موقعيت خانوادگي هر دومون خوبه حالا شايد نمره ايشون يكي دو نمره از من بالاتر باشه اما الان اصلا در شرايط ازدواج نيستيم يعني در اين شرايط اگر ايشان براي خواستگاري بيايند نه خانواه من قبول مي كنند و نه خانواده ايشان. مدتي است به درخواست خودم رابطه مان را قطع كرديم و هيچ ارتباطي با هم نداريم تا ببينيم خدا چي ميخواد.
الان اگه منو ببينيد باورتون نميشه كه افسرده ام. چون اغلب بشاشم و پرانرژي. ولي الان فقط تظاهر به شادي و پرانرژي بودن مي كنم.
مدتي بود كه ازش بيخبر بودم، با دوستش كه صحبت مي كردم، بهم گفت كه حال شهروز اصلا خوب نيست و خيلي پير و شكسته شده. مي گفت همه غصه اش تويي. جالبه كه من از فكر اون غصه مي خورم و اون هم از فكر من. اين نگراني و غصه خوردن خيلي پوچ و بي ارزشه چون عملا براي هم نمي تونيم كاري بكنيم.
من همه امور زندگي ام سر جاشه و براي همه چيز برنامه ريزي دارم. هر روز پياده روي ميرم، به كارم ميرسم، براي ادامه تحصيل، زبان ميخونم و مطالعه زياد مي كنم، چه مي دونم هر كار مثبتي كه فكر كنيد انجام ميدم ولي باز هم يهو تو خودم ميرم و ياد روزهايي مي افتم كه با هم بوديم. همه ميگن كه تسلط به احساساتم عاليه و با هر مسئله برخورد منطقي مي كنم. در ضمن اصلا به احساساتم پروبال نميدم و تمام عكس ها، آهنگ هايي كه برام ميخوند، ايميل ها، كادوها از بين بردم.
به من راه حل بديد ديگه بايد چيكار كنم تا بدون خيالش زندگي كنم، حال من اين روزها اينه: هر روز افسرده تر از ديروز.
امروز مامان و خواهرم رفتند مسافرت اما من اصلا حس و حال ندارم و بليطم رو كنسل كردم، مي خوام تمام عيد رو تو خونه باشم، فقط چسبيدم به كار و درسم. اما باز هم............................
علاقه مندی ها (Bookmarks)