سلام
میخوام اینجا حرف از مشکلی بزنم که منو تو 26 سال عمرم عذاب داد.
از روزی که چشم باز کردم و ناخواسته به این دنیا اومدم. مامانم پیشگیری میکرد اما بازم منو حامله شد.
من یه عقده دارم . یه چیزی که رو دلم همیشه سنگینی میکنه.
من خیلی خسته ام.
خواهر ندارم و به جاش سه تا برادر دارم. خانواده خوبی دارم ( این انصاف نیست که بخوام بد بگم ازشون. خیلی خوبن)
اما...
من همیشه زحمت کشیدم. کار کردم. الان چند ساله که از نظر مالی مستقلم. هزینه های دانشگاهمو (ارشد دانشگاه آزاد) که واقعا برام کمرشکنه پرداخت میکنم. صبح زود از خونه میرم و تا عصر باید کار کنم. 2 سال شیفت کار کردم. اما خانوادم خیلی بی انصاف شدن.
انگار حس نمیکنن دیگه وظیفه ای در قبال من دارن. بابام حتی به برادرم که ازدواج کرده کمک مالی میکنه یا خرج تحصیل برادر دانشجومو پرداخت میکنه. براشون خرید میکنه اما من همیشه یادش میرم. از بس ازش پول نخواستم اگه حتی یه بار بگم تعجب میکنن.
راستش مساله من صرفا مسائل مالی نیست. دلم میخواد منو یادشون نره. من بس که تنهایی کشیدم دیگه داغونم.
نمیتونم با این شیوه زندگی کنم به کوچکترین حرفی گریه میکنم.
من میخوام بتونم با خیال راحت با دوستام برم کافی شاپ مثلا. یا حتی یه عصر برم خرید. اما اونقدر استرس میگیرم که خدا میدونه که بابا بیاد و دوباره غر بزنه و اذیتم کنن. یعنی تقریبا هر بار بیرون رفتن من از خونه مصادف با یه اعصاب خوردیه.
اما همین آدمها وقتی 6 صبح میرم و تا لن ظهر کار میکنم ککشون هم نمیگزه.
با اینکه همیشه یه ماشین بالاخره تو خونه هست منو حتی یه بار یه مسیر کوتاه هم نمیبرن و ککشون هم نمیگزه.
خانوادم هیچ وقت تولد من یادشون نیست. این خیلی برام تلخه که من برای همشون جشن میگیرم. کادو میخرم وتبریک میگم اما خودم فراموش میشم.
تلخه برام که اونچه که دوست دارم نمیتونم بپوشم. چون یه دخترم اما تو مسائل عاطفی و احساسی مثل یه پسر باهام رفتار میکنن. گریه کردن من خیلی براشون عجیبه. نمیفهمن که من پسرشون نیستم.
بابام برای همه برادرام موبال خرید ماشین خرید و خرج تحصیلشونو داد . اما من اصلا دیده نمیشم. باید هرچی میخوام خودم بخرم. (به خدا مساله پول نیست. خدا رو شکر درامد دارم اما مساله فراموش شدنمه)
تلخه برام که مادرم بهم میگه کاش زودتر ازدواج میکردی و میرفتی. تلخه که میگه ممکنه برات خواستگار نیادو بمونی تو خونه.
اونا نمیبینن که من از 22 سالگی مستقلم . نمیفهمن که دارم درس میخونم . من واقعا ناراحتم که اضافه به حساب میام. یا بیشتر از کوپنم تو خونه موندم چونکه همه دخترای 18 19 ساله فامیلم ازدواج کردن و همسنای من که همه چندتا بچه ام دارن. من داغونم .
این همه تنهایی این همه ترسی که تو جونم ریخته شد بهم فشارآورد . رفتم سمت عشق و عاشقی ( توجیه نمیکنم اشتباهمو) اما با خودم میگم اگه بیشتر درکم میکردن آیا اینطوری میشد؟ ایا من یه دختر سوخته میشدم؟ من از خدا میخوام که دیگه منو ببره. کافیه این زندگی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)