ممنون می شوم که راهنماییم کنیدنوشته اصلی توسط sci
خانم بالهای صداقت،
من راه تبیین و حل مساله رو بهتون می گم، و بعد مساله شما رو بررسی می کنیم
برای حل یک مساله باید:
گام اول: با مشکل خودتون مواجه بشوید و اون رو بپذیرید! اما این پذیرش به چه معنی است؟ آیا به این معنی است که آنرا قبول کنید و در مقابلش تسلیم بشید؟ در برابرش در مواضع انفعال باشید؟ هرگز! به این معنی است که قبول کنید این مشکل وجود داره و انکارش نکنید و از مواجهه با اون نترسید...
>>>> مشکل من با همسرم تفاوت دیدگاه هامون هست ، در دو فاز مختلف فکری زندگی می کنیم ، اون چیزی که برای من مهم هست برای او مهم نیست و آنچه برای او ارزشمند هست ، برای من نیست
گام دوم: تعریفش کنید! دقیق و با عبارات صحیح تعریفش کنید! واقعا مشکل چیست؟ از کلی گویی به شدت پرهیز کنید و تا می تونید محدودش کنید مشکل رو...
در بررسی که داشتم به این نتیجه رسیدم که من نسبت به ارزش های همسرم ، حساسیت لازم را داشته ام و به آنها بها داده ام ( آنچه از مهارت ها آموخته بودم انجام دادم ، به قول شما حرفه ای به زندگی نگاه کردم ) و چنانچه مطلبی بوده که برای من ارزش منفی داشته ، تایید نکرده و مطرح کرده و چنانچه نه من قانع شدم و نه ایشون ترجیح دادم سکوت کنم ، به عبارتی قضیه را مسکوت بگذارم و دیگه سخنی در حضور همسرم به میان نیاورم ، اما در وجود خودم حل نشدن این مشکل آزارم داده
اینکه می بینم من در تلاشم برای شناخت روحیات و اخلاقیات او و بهتر شدن رابطمون ولی اون اینگونه نیست ، آزارم می دهد
می دونید ، در حقیقت من به این نتیجه رسیده ام که در حال تغییر و تلاش هستم و با شخصی شریک هستم که هیچ چیز برایش مهم نیست نه زن ، نه بچه ، نه پول ، ... بی خیال ِ بی خیال
لذا از تلاشم برای بهبود شرایطم دلزده شدم و در راستای پذیرفتن اینکه دیگه راهی نیست ، (مگر اینکه او بخواهد و خودش اقدام کند ) به سمتی می روم که بشم یک انسان منفعل که مدتها میره توی لاک سکوت و سعی می کنه ظاهری آرام داشته باشه ، و او نیز بی خیال ِ بی خیال شود ( که بیزارم از این گونه تبدیل ، ولی صدای درونم رو هم دارم خفه می کنم )
معنای دوست داشتن از نظر من و او متفاوت هست ،
من او را دوست دارم ، لذا علایق و روحیاتش رو می شناسم و ارزش می دهم ، برای او وقت می گذارم ،
او مرا دوست دارد ، دوست دارد ، دوست دارد ، همین که با من ازدواج کرده ، یعنی که مرا دوست دارد .... اگر چیزی خلاف میل من هست ، ازارم می دهد ، ناراحتم می کند ، آن چیز هست ، (به قول آنی هست هر آنچه که هست ) باز او مرا دوست دارد ( تلاشی هم در جهت برطرف کردن و یا حتی تعدیل ناراحتی من نمی کند، حتی گفتگویی هم نمی کند ... )
ولی به نظر من این دوست داشتن نیست ،
طرز فکر شوهرم این هست که :
من تو را دوست دارم ، اما خوشحالیت برام مهم نیست ، غم تو برایم مهم نیست ، خواست تو برایم مهم نیست ولی بینهایت تو را دوست دارم ، محدودت نمی کنم ، آزاد و رها هستی ، چه تو خوشحال باشی و چه ناراحت ، مهم نیست ، مهم این هست که من تو را دوست دارم
برداشتم این هست که زندگی مشترک برای من الویت اول هست اما برای شوهرم ، اصلا زندگی مشترک الویتی ندارد .... من خانه خوب ، لباس خوب ، تفریح خوب ، فرزند خوب و ... می خواهم اما در کنار درک متقابل شوهرم و من از یکدیگر.... ، من اونها را نمی خواهم وقتیم ناراحتی ام برایش مهم نیست ، وقتی خوشحالی ام برایش مهم نیست
، وقتی غمگینم چه توی ابرها باشم چه ته یک چاه ! وقتی خوشحالم چه توی زندان باشم چه توی قصر ...
و مثالهایی از این قبیل .... ببینید من برای اینکه همسرم رو ترغیب کنم که رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم ،مسافرت های بیشتری برویم ، برنامه خوابمون رو منظم کنیم ، دوستان مناسبی اختیار کنه ، برای من و دخترمون وقت بگذاره و ..... راهکار نمی خواهم ، بلکه برای اینکه با وجود داشتن دیدگاه های متفاوت بتوانیم با هم نزدیک باشیم راهکار می خواهم
گام سوم: وقتی مساله رو درست تعریف کردید، بی شک راه حل هایی دارید! راه حل هایی به نظر شما می رسه!
هر راه حلی رو بنویسید!
هیچ راه حلی به ذهنم نمی رسه ، درد دارم ، می خواهم دردم درمان بشه ، اما نمی دانم به کدام دکتر باید مراجعه کنم، کدام دارو را باید بخرم ، تنها راه حل را در این می بینم که همسرم خودش باید بخواهد .... او باید بخواهد که زندگی مشترک فقط اینکه بگوییم دوستت دارم و ازدواج نیست بلکه خیلی چیزهای دیگه را شامل می شود
=======
من واقف هستم همون طور که من اذیت می شوم ، او نیز اذیت می شود در پاسخ به قسمت اول گفتم
اون چیزی که برای من مهم هست برای او مهم نیست و آنچه برای او ارزشمند هست ، برای من نیست
می دانم که آنچه برای او مهم هست ، برای من نیست ، لذا در این خصوص گام هایی را برای بهبود برداشته ام تا نیاز های او را بشناسم و پاسخ بدهم ....
اما برآیند زندگیمون گواه آن هست که همسرم این مشکل را نمی شناسد و یا اگر می شناسد ، اهمیتی برایش ندارد که در صدد رفع آن اقدام کند ....
در این جا آموخته ام که من باید تغییر کنم ، تا تغییراتِ من بر اطراف تاثیر داشته باشد ، لذا با دانستن این نکته تغییراتی که از توانم بر می آمده را انجام داده ام
تلاش کردن ، خیلی مهم هست ، حال اگر نتیجه تلاش باب میلمون نباشه ایرادی ندارد. مهم این هست که منفعل نبوده باشیم
و من در وجدان خودم از تلاشم راضی هستم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)