سلام
نمیدونم اصلا تایپیک را درست انتخاب کردم یا نه اما فقط اینکه بشدت احساس میکنم که به کمک نیاز دارم،و نمیدونم هم باید از کجا شروع کنم...
حدود چند ماه پیش با فردی آشنا شدم که در قدم اول آشنایی کاملا عادی و حتی صرف شناخت هم نبود،یک آشنایی کاملا در سطح معمول و بعد از اون کمی ارتباطات که بیشتر شد ،ارتباط ما به گونه ای پیش رفت که من احساس کردم رابطه از لحاظ منطقی و احساسی همپا پیش نمیره و در واقع احساسات غلبه داره و خب طبیعتا این شناخت فایده ای نخواهد داشت برای هردو حتی برای هدف درست، و من از ایشون خواستم ارتباط را قطع کنیم
در ضمن من 18 سال و ایشون هم 20 ساله هستند،البته هر دو هم معتقد بودیم که این نوع روابط یعنی فراتر از سطح عادی میتونه برای هر دو ضرر هایی داشته باشه و اینکه در کل شکل درستی از ارتباط و شناخت نمیتونه باشه،چون مطمئنا باید بلند مدت باشه و بقیه مسائل....
و خب زمانی من این را مطرح کردم که ابستگی ایجاد شده بود البته من کمتر ایشون بنا به روحیه و شخصیتی که دارن( خیلی دیر اعتماد میکنن و یا به فردی نزدیک میشن و شاید هم کمی غرور) این وابستگی خیلی شدیدتر بود به نحوی که شاید واقعا من یک ماه تمام درگیر این جدایی بودم که ایشون را توجیه کنم البته توجیه بودن اما بهرحال بنا به شرایط اجرای تصمیم براشون سخت بود و این که در واقع یا قطع رابطه ایشون تنها میشدن از لحاظ روحی....
این هارا به عنوان زمینه گفتم،از اون موقع به بعد ارتباط خیلی کمتر شد شاید در حد یک احوال پرسی بعد از مدت ها و امثال این اما جدیدا بطور اتفاقی البته ایشون نمیخواست من در جریان باشم متوجه شدم پدر ایشون متاسفانه مبتلا به سرطان هستن و اینطور که شواهد گویاست شاید تا حدود 5 ،6 ماه دیگه در کنار خانوادشون حضور داشته باشن..... خب واقعا برای من باور نکردنی بود و خیلی متاثر شدم ،همونطور که گفتم ایشون شاید تنها با خانوادشون و یکی از دوستاشون ارتباط نزدیکی دارن و به طبع وابستگیشون به خانواده و مخصوصا پدرشون به شدت بالاست
الان مشکل اینجا هست که من بعد از مطلع شدن و صحبت کردم با ایشون میبینم که ایشون خودش را به معنای واقعی داره از بین میبره، تماس های خانوادشون را که جواب نمیده(در خوابگاه هست) چون میگه تواناییش را واقعا نداره و تماس من را فقط جواب دادن،از لحاظ روحی واقعا بهم ریخست جسمی هم حال بسیار بدی دارن، این چند روز بقدری گریه کردن که هروز با چند تا قرص مسکن خودشون را اروم میکنن....
من الان اینجا این کمک را از مشاوران میخوام که اولا من واقعا نه به صرف اون رابطه به صرف انسان دوستی ( و شاید روحیا خودم که حتی خودم هم آسیب ببینم نمیتونم ببینم کسی آسیب میبینه...) نمیتونم این شرایط را در مورد ایشون ببینم، و به دلیل شرایط هم میدونم اگر کمکشون نکنم به هیچ کس دیگه ای اجازه نزدیک شدن نمیدن و در واقع دچار مشکلا روحی خیلی عمیقتری میشن اما مشکل اینجاست که من میترسم با کمک کردن مخصوصا تو این شرایط حساس و یا خدایی نگرده در حین از دست دادن پدرشون، احساساتشون و کمبود جای پدرشون با این رابط پر بشه و وابستگی خیلی شدیدتری نسبت به قبل ایجاد بشه،الان چه تصمیمی در این مقطع صحیحتر هست؟ کمک کردن به ایشون و این فکر که بعدا وابستگی را میشه تعدیل کرد و یا ایجاد نمیشه؟ و یا این که ایشون را تنها بزارم(اما با اینکار خودم هم از لحاظ روحی نمیتونم آروم باشم!)
و بعد هم مشکل دیگه اینجاست که من واقعا چطور و با کدوم حرف میتونم ایشون را آروم کنم؟!! خب واقعا سخت هست من خیلی باهاشون صحبت کردم از صلاح خدا،اینکه ممکنه اتفاق بدی نیفته، روز های خوب،اینکه ایشون باید انرژی و امید را انتقال بده و همه اینها،اما واقعیت این هست که مرگ شوخی بردار نیست و واقعا من حتی یک لحظه خودم را جای ایشون میزارم میبینم که هیچ کدوم از این حرف ها تسکین دهنده نیست اون هم برای یک فرد 20 ساله که هنوز به حمایت و کمک های خانواده بخصوص پدرش نیاز داره!!!
من واقعا نمیدونم باید چکار کنم و چی بگم فقط میدونم ایشون داره خودشو از بین میبره و تحمل اینا ندارم.... در ضمن بیماری ایشون مثل اینکه ارثی بوده و در مورد مشابه در خانوادشون در چند ماه از بین رفتن متاسفانه.... و این که این چند ماه را چطور میتونم با بودنم و یا حتی نبودنم به ایشون کمک کنم.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)