با سلام، فکر می کنم بهتر باشه سریع برم سر اصل مطلب:
چند ماه پیش به دختر خانمی پیشنهاد دادم که به قصد ازدواج با هم صحبتی داشته باشیم، ایشان هم با اجازه از خانواده قبول کردند. چند ماهی من و دختر خانم رفت و آمد داشتیم و به نظرم گزینه مناسبی آمد، ایده آل نه، ولی در مجموع خوب بود.
به اتفاق خانواده به خواستگاری ایشان رفتیم، نتیجه خواستگاری این که خانواده من، نه دختر و نه خانواده او را نپسندیدند، خودم هم راستش از خانواده اش زیاد خوشم نیامد، انسان های بسیار محترم و شریفی هستند بدون شک، ولی، به دلم ننشستند، این طور بگویم که اگر به شکل سنتی اولین دیدار ما با دختر و خانواده اش در روز خواستگاری بود، شاید آخرین دیدار ما هم می بود.
خانواده همه چیز را به عهده من گذاشته و گرچه معتقدند که انتظار می رفت من انتخاب بالاتری داشته باشم، ولی مخالفتی هم ندارند اگر اصرار من بر این مورد باشد.
طبیعتا دختر خانم از این ماجرا ناراحت شد و تصمیم گرفتیم که به مشاوره برویم، مشاور پش از شنیدن صحبتهای ما نتیجه گرفت که هر چند تفاهم و تشابه وجود دارد، ولی عامل جذابیت طرفین را برای هم نمی بیند، ایشان به دختر گفته بود که این آقا سردرگم است و تکلیفش را با خود نمی داند.
مشاور پیشنهاد قطع رابطه به مدت یک ماه را داد تا هر کس بتواند به تنهایی فکر کند، من برداشتم از رفتار دختر خانم این بود که ایشان هم واقعا درگیری عاطفی خاصی ندارد و ماجرا تمام شده، واقعا هم فکر می کردم که کار درست همین باشد.
چند روز پیش مشخص شد که ایشان هنوز از نظر عاطفی درگیر است و در واقع منتظر!
حال مشکل من:
- دختر خوبی است، در کل می پسندمش.
- خانواده اش را اصلا نمی پسندم، گر چه خوبند و محترم، به دلم نمی نشینند.
- من درگیری عاطفی با ماجرا ندارم.
- دختر هنوز درگیر است گرچه می گوید اگر "نه" قاطعی بشنود، او هم بنا را بر تمام شدن خواهد گذاشت.
- در کل جدای از این مورد، من دچار سردرگمی شده ام، این که اصلا چه می خواهم، چه باید بکنم، اصلا ازدواج برای من کار درستی است، اصلا به چه معیارهایی باید بها بدهم، چه چیزی برای من مهم است...
بنده 27 و ختر خانم 24 ساله ایم. تحصیلات هر دو کارشناسی ارشد. سطح زندگی کمابیش مشابه، شاید ما تا حدی بالاتر.
با عرض پوزش از طولانی شدن مطلب.
علاقه مندی ها (Bookmarks)