سلام دوستان
این روزها دچار مشکلی شدم که زندگی کردن رو فراموش کردم
خواستم از شما راهنمایی بگیرم
-------------------------------------------------------------------
اوایل سال پیش بود که رفته بودم برای تدریس تو یه آموزشگاه کامپیوتر
و به خانومی که اونجا بود علاقه مند شدم
زیاد این قضیه رو برای خودم جدی نگرفتم و سعی کردم از کنارش رد بشم
چندماه بعد یکی از همکارام با خانومی برای ازدواج دوست شد و به من اطلاع داد
منم بهش تبریک گفتم و به کارام پروژه هام میرسیدم
بعد دو ماه وقتی که از دوستم پرسیدم در چه حالی هستن بهم گفت که تموم کردن
و این برام عجیب بود
چون ظاهرا داشت خوب پیش میرفت
اما اعتنایی نکردم و فراموش کردم
یه روز که با دوستم داشتم مسیری رو برای ورزش میرفتیم ، اتفاقی اون خانوم از طرف مخالف ما حرکت میکردن
خواستم به دوستم بگم که من از این خانومه خوشم میاد که بعد رد شدنش به سمت ما اومد
و من در اوج تعجب دیدم که اینها با هم بودن
با اینکه بهش علاقه ای نداشتم اما دنیا برام تاریک شد
چند متر جلوتر دیگه نتونستم راه برم و نشستم زمین
اون روز گذشت و من تقریباً با قضیه کنار اومده بودم
اما یه هفته هر روز به صورت اتفاقی اونو میدیدم
ودلم میلرزید و احساس غم عجیبی میکردم
بعد از تجربه این حس سعی کردم که بفهمم چه اتفاقی براشون افتاده
دوستم خودش هم دلیل سرد شدنش رو نمیدونست
و فقط میگفت که داشتم داغون میشدم و مشاور بهم گفت که باهاش تموم کنم
درک این مسله برام آسون نبود
پیگیر دختره شدم و فهمیدم که اوضاع روحی بدی رو داره تجربه میکنه
و شدیداً افسرده شده
سعی کردم که کمی دلداریش بدم که با قضیه کنار بیاد
اما نتونست
مدتی گذشت و چون تو یکی از پروژه هام ازشون استفاده میکردم کمی با هم صمیمی شدیم و بیشتر از زندگیش میگفت
حدود شش ماه طول کشید و من متوجه شدم که باهاش از لحاظ ذهنی تفاهم دارم
دیگه کاری نمیتونستم بکنم
از طرفی هم دوسش داشتم و از اون طرف میدیدم که کس دیگه ای رو دوست داره
قبل محرم دعوتش کردم و بهش همه چیو گفتم
شکه شده بود
محرم با کلی ناراحتی برامون گذشت
احساس معذب بودن داشتم
هم از طرف اون
هم از طرف خودم
اما سعی کردم که علاقه خودمو بهش اثبات کنم
اما اون برخلاف میلش میگفت که شاید نتونم و نشه
در آخر به خاطر علاقه زیاد از حد من بهم یه بله نصف و نیمه داد
اما میگفت که یه مسئله ای دارم که اون حل نشدنیه و آزارم میده
من هر تلاشی که تونستم انجام دادم تا بفهمم اون چیه و شاید بتونم حلش کنم
اما هیچی نشد
یه روز که دیگه کم اورده بودم از خدا خواستم که کمک کنه
چون من دیگه در حد توانم نیست
و سه روز روزه گرفتم
شب سوم قرار بود یکی از ISP ها رو هک کنم و ازشون دسترسی داشته باشم
این خانومه هم از همون isp اینترنت گرفته بود
بعد از هک کنجکاو شدم که بدونم داره با کیا چت میکنه و کلا رو کامپیوترش چه خبره
حدود ساعت 3 شب بود که تونستم cash اونو پیدا کنم و بگیرم
و چیزی رو دیدم که داشتم سکته میکردم
تمام مدتی که من بهش تو یاهو در مورد علاقه ام میگفتم اون داشت با دوست پسرش در مورد سکس و تجربیات و خاطراتش میگفت
از سکس های که داشتن
اون شخص رو میشناختم (سر چندتا پر رویی کاراشو خراب کرده بودم)
نمیدونستم چی کار کنم
رفتم تو حموم که گریه کنم و داد بزنم اما شکه شده بودم
قلبم داشت خودشو میکشت
اومدم و قسمتی از اون متن رو براش ایمیل کردم که صبح بخونه
و سعی کردم که بخوابم
اما انگار منو برق گرفته بود
اونقدر اون شب برام وحشت ناک بود که نمیتونم توصیفش کنم و اظراب خیلی خیلی سختی رو تحمل میکردم
بعد نیم ساعت بیدار شدم و نشستم تا صبح بشه
حدود ساعت 8 زنگ زدم و بیدارش کردم و ازش خواستم میلشو چک کنه
چند دقیقه بعد آنلاین شد و گفت الان میخونم
یه ربع بعد بهم گفت که خوندم
ازش خواستم که بهم بگه چرا این کارو کرده
گفت که از سر لجش
از سر اینکه کسی عشق اونو درک نکرد
از سر غم و تنهاییش
بهم گفت که اون مسئله ای که نمیشد حلش کرد این بود
و خدا حافظی کرد و رفت
نمیدونستم چیکار کنم
مخم هنگ کرده بود
اصلا نمیتونستم دختری که همیشه از خیانت تو جامعه گلایه میکرد
از روابط دختر و پسر ها
خودش تا این حد ...
قرانی رو که داشتم رو برداشتم و رفتم دنبالش
نمیدونستم که دارم چیکار میکنم
فقط احساس میکردم که باید برم
زنگ درشون رو زدم و اومد
از حد گریه چشاش پف کرده بود
بهش گفتم که لباساشو بپوشه تا بریم دفتر باهاش صحبت کنم
چند دقیقه بعد اومد و رفتیم
نمیدونستم چی بگم
نمیدونستم چمه
ازش خواستم که بهم بگه چی شده
گفت که وقتی دوستت با من این کارو کرد
دچار افسردگی بدی شدم
هیچ کس درکم نمیکرد
و غمم رو نمیفهمید
اونم از سر لجش رفته بود و این کارو کرده بود
گفت که نمیخوام توجیه کنم
توجیهی هم براش ندارم
از خدا خواسته بودم که حلش کنه
و این که تو فهمیدی سبلی محکمی بود که خدا بهم زد که دارم چیکار میکنم
من گیج شده بودم
که آیا حرفاشو باور کنم
یا اون چتی که ازش دیدم رو قبول کنم
آیا به خاطر این کار ولش کنم
یا کنار بیام و ادامه بدم
ندامت رو تو چشاش میدیدم
اما نمیتونستم تحمل کنم
سعی کردم که کنار بیام
بهش گفتم که من بهت علاقه داشتم(خودش دیگه حدشو میدونست) و میدونم که اشتباه کردی
اگه اون قضیه رو تموم کرده باشی
سعی میکنم که کنار بیام
بهم گفت که از وقتی که بهش گفته بودم که دوسش دارم
دیگه پیش دوست پسرش نمیرفت
و اون روزی که حقیقت رو فهمیدم قرار بود که بره و باهاش تموم کنه
سعی کردم که بهش باور داشته باشم و ببخشمش
شبش بهم گفت که بعد این کار
کل ترس و غمش ریخت و جاشو عشق گرفت
چند شب گذشت
یه لحظه کنجکاور شدم و دوباره رفتم سراغ آرشیوش
دیدم که تو متن چتش به اون پسره از خاطرات خوش گذشته و تجربیات لذت بخشش گفته بود
و اینکه چطوری میخواد اون روزا رو فراموش کنه
در این لحظه بهم تو یاهو گفت که چقدر منو دوست داره و این حرفا
متن رو براش فرستادم و گفتم باور کنم ؟
دستپاچگیشو حس میکردم
گفت اینطوری بهش گفتم که سمج نباشه و بعداً پیداش نشه
میگفت که از سر سیاستش اینطور گفته
اما من دیگه تحمل نداشتم
کامپیوتر رو خاموش کردم و دراز کشیدم
قلبم با چنان شدتی میزدم که کل تنم داشت تکون میخورد
ترسیدم که نکنه سکته کنم
رفتم و دوش گرفتم و اونجا با خودم تکلیفمو مشخص کردم
آروم شده بوم
احساس آرامش عجیبی داشتم
اومدم و بهش میل زدم و براش آرزوی موفقیت کردم و خدانگهدار
گوشیم و تلفن خونه رو هم خواموش کردم اما چون کار داشتم مجبور شدم دوباره روشن کنم
یه ریز sms میداد که دارم اشتباه فکر میکنم و فلان و فلان
و التماسم میکرد که نرم
منم طوری جواب میدادم که بیشتر بسوزونمش
نصفه های شب بهم sms داد که میخواد خودشو بکشه
اهمیت ندادم
و میدونستم که نمیکنه (بعدا فهمیدم که رو بازوش تیغ کشیده)
نزدیک های اذان بیدار شدم
نمیدونستم چمه
قرآن رو برداشتم و به خدا گفتم که من دیگه چیزی نمیدونم و نمی دونم چیو باور کنم
تو بهم کمک کن
و این آیه ها اومد :
از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنها در [همين] انتظارند و [هرگز عقيده خود را] تبديل نكردند (۲۳)
تا خدا راستگويان را به [پاداش] راستىشان پاداش دهد و منافقان را اگر بخواهد عذاب كند يا بر ايشان ببخشايد كه خدا همواره آمرزنده مهربان است (۲۴)
فهمیدم که منظور خدا اینه که سر قولت بمون و راستگویی یا نفاق اون دختره با من
صبح بهش sms زدم و قضیه رو گفتم
گفتم که من ازت میگذرم
با اینکه دلم آشوبه
و نمیدونم واقعیت چیه
آروم شد و چند روزی گذشت
یه روز صبح از کابوس بیدار شدم
تو خواب دیدم که داره باز بهم خیانت میکنه
دوباره قرآن رو باز کردم
یادم نیست کدوم سوره و آِیه بود
اما دعایی کرده بود : خدایا قلب مارا نصب به آنان که در ایمان از ما پیشی گرفتند صاف گردان و اگر از آنان در دل ما کینه ای است مارا ببخشای
فهمیدم که توبه کرده و پشیمونه
و هر چیز که هست مال گذشتشه
بعدً فهمیدم که ای این کارا زیاد داشته و این خرابم میکرد
الان حدود یک سال گذشته
تا حدودی از چشمم افتاده
و علاقه مو از دست دادم
با اینکه دوسش دارم اما دیگه اعتمادی ندارم بهش
(فهمیدام که وقتی با دوستم بوده با این پسره رابطه داشته)
حالا نمیدونم چی کار کنم
دارم عذاب میکشم
به کسی هم نمیتونم بگم
لطفا کمک کنید
23 ساله هستم
ENFP و تنها پسر خانواده
دختره هم ازم 4 سال بزرگتره
امروز قراره صیغه (موقت) کنیم
نگرانم ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)