چند ماه پیش با تاپیک برادرم مرد اینجا بودم. وحالا ...
همه چیز یک تو زندگی ما یک پوشاله.یه سرپوش زیبا روی شومی مدام.ظاهرا معمولی هستیم اما از درون کج و زشت
حالا بعد چند ماه گذشتن از مرگ برادرم که هنوز باور نکردم همون طور که گفته بودم این صلیب نفرینی زندگیمونو من به دوش میکشم و حالا من تو نقش اون هستم و تمام رنجها ضجه ها ذلتها با همون شکل داره به سرم میاد.
چند ماه گذشته اوضاعم اونقدر بد بود که واسه چندمین بار رفتم روانشناس بهم گفت معلوم نیست تو وجود تو چندتا بیماری هست که خودش هم نمیدونس چه اسمی روم بزاره.بگم اختلال شخصیت داری یا چی... یا چی...
واقعا کاری ازش ساخته نبود.خودش هم گفت.
بعد از اون رو با بد بختی گذروندم.حالم به شدت بود و هست.
واقعا هیچی مثل الکل تسکینم نداد.
از خانواده م متنفرم نمیدونم اینجا اینو چند بار باید بگم.نه شایدم نباشم . دلم براشون میسوزه نمیدونم نمیدونم.
من تکانه های شدید خودکشی انتحار و دیگر کشی دارم اما میدونی چرا تا حالا هیچی نشده.
چون اینجایی که من توش بزرگ شدم همه چی حساب شدس. من (منی که نیست)فلج شدم.دستو پادارم اما روح زمینگیر و فلج که هیچی ازش ساخته نیست.تو این مرداب متعفن هر لحظه دارم لجن میبندم.
حالم از حرفاییی مثل این به میخوره: به امید و توکل واستعانت به خدا و چشم به راه آینده ای روشن!!!!!!!دست به زانوهات بزن و بلندشو! آفرین !تو میتونی! قوی باش!
متنفرم از آدمایی که میخوان شباهت بدن بین مشکلات:
" من هم بدبختی زیاد کشیدم ، این که چیزی نیست. تو بی اراده ای ."
آره رسما اعلام میکنم :من اراده ندارم، شخصیت ندارم. من هیچی ندارم. من خودمو ندارم.
اومدم بگم دارم تو فضای پر فتنه ای نفس میکشم...
اومدم بگم برا هزارمین بار بریدم.
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
اینجا شاید تنها چند نفر معدود به عمق فاجعه زندگیم پی بردن
توی این فتنه ی خاموش یا باید تن به بازیشون بدی، یا ذلت ابدی هر کجا که باشی، یا مرگ
علاقه مندی ها (Bookmarks)