خونه پدر بزرگم اینا طبقه پایین خونه ماست...
چند ماهی می شد که دیگه پدر بزرگ ..... قبلی من نبود...
دیگه از حفظ شعرای حافظ و سعدی رو برام نمی خوند
نمازش رو نمی خوند یا ....یا به جای ی بار 7 ،8 بار می خوند...
خونه خودش رو نمی شناخت،ی خانم چادری خمیده می دید فکر می کرد خواهرشه ،می رفت با خوشحالی سلام می کرد .....
خواهرش که 20 سال پیش فوت کرده
خدای من یعنی هیچی یادش نبود
می خواست بره دستشویی اشتباهی در خونه رو باز می کرد می رفت سمت حیاط ...
همه دوستش داشتن زیاد ولی خسته شده بودن ولی من هیچ وقت خسته نشدم.
همش باید یکی حواسش بهش می بود
من می شستم پای صحبتش
اون حرف می زد من گریه می کردم اون از مادرش می گفت ،بهم می گفت اوناهاش اونجا نشسته و با دستش به متکای مخللیش اشاره می کرد ...
من با چشمای اشک آلود و با ی بغض گنده دردناک،ی بغض اندازه غم همه ادمای غمگین دنیا،به این فکر میکردم
که چه شباهتی بین مادر پدر بزرگ و اون متکای مخللی هست؟؟؟؟
از دیدن ناتوانیش درد می کشیدم ،اخه مرد بزرگی بود،قوت قلب کل فامیل،هرکی هرجا مشکل داشت چشم امیدش به خونه پدر بزرگ من بود....
چند روز پیش حالش خیلی بد شد ،بردیمش بیمارستان،اورژانس،اتاق احیا،......
گفتن ای سی یو خالی نیست باید تو اورژانس بمونه تا ای سی یو خالی شه
من شب اونجا موندم تو اورژانس...خواهش کردم مامان اینا بزارن من پیشش بمونم.
ساعت 4 صبح باید دارو می خورد ،بیدارش کردم بیدار نشد،تکونش دادم بیدار نشد،صداش کردم بیدار نشد،گریه کردم بیدار نشد داد زدم بیدار نشد جیغ زدم بیدار نشد....پرستارا اومدن سینه شو نیشگون گرفتن بیدار نشد....
دوییدم تو حیاط بیمارستان ..زیر سقف اسمون ،سرد بود ولی من جیگرم داشت می سوخت....گفتم
خدای من معجزه کن ،داد زدم هرچند انقدر بی رمق بودم که صدام به جز خدام به گوش هیچ کس نرسید.
داشتم دیوونه می شدم ....نمی دونستم باید چیکار کنم!به کی بگم؟
؟زنگ بزنم خونه
چی بگم ،مامانم سکته می کنه!!مامان بزرگم
واییییییییییییییییییییییی یییی نه خدایااا نه.....برگشتم تو اتاق
دکترا دورش بودن
گلوشو سوراخ کرده بودن ی لوله رد کرده بودن زنده بود نفس می کشیدولی بی هوش بی هوش...خدایا شکرت
دیگه نتوستم رو پاهام وایسم،سرم گیج رفت افتادم رو زمین
دکترا هیچ امیدی نداشتن که بمونه....
چند روز بی هوش بود ،نمی دونستیم از خدا چی بخوایم ،بخوایم بمونه یا بره
آخه اون طفلک که هیچی یادش نمی اومد اگر می موندم خودش زجر می کشید و ناتوان شدنش و فراموشیش بیشتر زجرمون می داد،اگر می رفت داغ رفتنش تو اون شرایط قابل تحمل نبود....
هیچ کدوممون نمیدونستیم چی از خدا بخوایم...
امروز به هوش اومد
مامانمو بابامو مادر بزرگمو...همه چیز رو یادش می اد مثل مثل قبل ...هممون شکه ایم !
دکترش گفت اون هیچ وقت الزایمر نداشته
الزایمر تشخیص غلط بوده و قرص ها الزایمر توهماتش رو بیشتر کرده
اون در اثر چندتا سکته مغزی خفیف زوال عقل پیدا کرده بوده و به دلیل استفاده از قرص های اشتباه حالش بد تر شده....و الزایمر خوب نمیشه و لی زوال عقل ناشی از سکته مغزی خوب میشه و برای همینم هست که خوب شده......
4 تا دکتر قبلی همه گفته بودن الزایمر داره.!!!!گفته بودن قطعا الزایمر داره...
دو هفته دیگه مرخص میشه می اد خونه
می دونم این موضوعی که اینجا نوشتم هیجا جایی نداره
ولی اینجا نوشتم که بگموقتی همه درها به روم بسته بود وقتی دکترا امیدی نداشتن
وقتی از دست هیچ کس کاری بر نمی اومد...
با چشمای خودم دیدم که معجزه کرد.
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)