سلام . من یک مشکلی داشتم میخواستم مطرح کنم و ببینم نظر کارشناسان محترم چیست.
من بچه اخر یک خانواده 6 نفره هستم یعنی 4 تا بچه 2تا خواهر دارم و یک برادر. پدر من کارمند دولت بود و الان بازنشست شده و میشینه خونه.من مشکلی که میخوام مطرح کنم از لحاظ تربیتی هست نه اینکه والدینم در حقم کوتاهی کردند نه ولی تا اونجایی که خودم فکر کردم و دیدم فکر میکنم نمیدونستن که چطور باید فرزندانشان را تربیت کنند. من خواهر بزرگم 33 سالشه و مجرده و اونیکی خواهرم 30 سالشه و اون هم مجرده و داداشم 32 سالشه و اون هم مجرده من هم که فبها. من دلیل مجرد ماندن خواهرانم را اخلاق و رفتار پدرم میدانم چون پدرم ادمی به شدت خودبین و کسیه که حرف هیچکس رو قبول نداره حتی نظرارت پیامبرها رو هم با نظر خودش مطابقت میده و رد میکنه از بچگی تو سر بچه هاش زده تا اونجایی که یادم میاد وقتی برادرانم یا خواهرانم حرفی میزدند میگفت شماها هیچی نمیفهمین اصلا یک جوان هیچی نمیفهمه و برای هر کاری باید از بزرگتراش و خانوادش اجازه بگیره حتی برادرم تا سن 28 سالگی با پدرش میرفت شلوار میخرید. منم که هیچی از همه بی عرضه تر و بچه تر بار اومدم چرا؟چون هر کاری تو خونه میخواستم انجام بده پدرم اومد بالاسرم و نذاشت گفت تو حالا کو تو چی میفهمی از بزرگترت سوال کن تا بهت بگه حالا مثلا یه پیچ رو میخواستم ببندم یا شیر رو درست کنم اونم با سن 26 7 سالگی من 18 سالگی به خیال خودم گواهینامه گرفتم ولی تا الان که 27 سالمه ماشین دستم نمیده چون میترسه و فکر میکنه هیچی بلد نیستم و تصادف میکنم در صورتی که رفیقام همه ماشن دارن و ... من خودم الان که سنم بالا رفته تازه میفهمم که چه کلاهی سرم رفته و چه بلایی سرم اومده و سر خواهرام و برادرانم . خواهرم بچه که بود اصلا باهاش خوب حرف نمیزد بهش احترام نمیزاشت همش دعوا و مرافه سر چیزهای خیلی خیلی بیخودی و ناچیز و اون هارو عقده ای بار اورد من هم همینطور و این باعث شده که هیچ کدوم تن به ازدواج ندن. پدرم به خاطر اخلاقش هیچ دوستی نداره و هیچ فامیلی هم نداره یعنی ما هیچ عمه خاله ای نداریم هیچ کسی خونه ما مهمونی نمیاد هیچ کس ما رو دوست نداره عید که میشه هیچ کس از فامیلهای مادرم هم زنگ نمیزنن و پدرمم که هیچی .حسرت یک مهمونی تو دل من مونده من فقط بچه که بودم 10 12 ساله مهمونی میرفتم اونم با یک خانوداده ای که اونم از بین رفت تو خونه ما سالهاست که همه با هم قهرن و رفتارها سرد سرد شده یه روز خوش ندیدیم همه دعوا و مرافه پدرم با کوچکترین چیز عصبانی میشه اصلا عصبانی هست اون همیشه عصبانیه فقط با یه اتفاق کوچیک برزو میده به ما هیچ استقلالی یاد نداده من الان موندم که من با این وضعیت چطور میتونم ازدواج کنم منی که عقده ایم هیچی ندیدم نمیدونم تو یه مهمونی چطور رفتار کنم حرف بزنم از همه بدم میاد.من چطور میتونم یک مرد زندگی بشم در حالیکه اختیار یه پیچ بستن رو هم ندارم فقط کارم نون خریدنه صبحا نون میخرم و میام. شما کمکم کنید خواهش میکنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)