از اینکه این متن زیاد رو مطالعه میکنید و احتمالا جواب میدید ممنونم دوست نداشتم
برم پیش مشاور چون از گفتن این حرفها خجالت میکشیدم. اصل بیطرفی رو رعایت کردم
اتفاقا چیزهایی که باعث میشد شما به بیطرفی شک کنید ننوشتم
من ده سال پیش توی دانشگاه عاشق یک دختر شدم و دیوانه وار دوسش داشتم (برای ازدواج)، و این عشق البته بیشتر
از جانب من بود و اون بخاطر شرایط روحی نمیتونست مثل من عاشق باشه ولی چیزی که هست عشقی که من دارم آتشش
زیاده و شاید کسی تاب و تحملش رو نداشته باشه خلاصه این عشق مثل خیلی عشقهای دیگه به سرانجام نرسید و من ضربه
سنگینی خوردم طوری که (شغل،ورزش،روحیه شاد و شوخم) از دست رفت بخصوص شغل و ورزشم....
من دنبال عشق پاک هستم عشقی که اون دختر برای من مقدس هست، من با این دختر روزهای بسیاری تنها در خانهاش بودم
(بخاطر کارهای دانشگاه) ولی کوچکترین فکر پلیدی در موردش بهم نرسید چون عاشق عشقم هستم و اونو پاک نگه میدارم.
من آدم مذهبی هستم و عاشق دینم ولی کسی از ظاهرم به این نتیجه نمیرسه من نمازم رو میخونم، روزم رو میگیرم و برای امام
حسین اشک میریزم و به این کارها عشق میورزم و البته عاشق جنس مخالف هم شدم و چوبشرو هم خوردم.
بعد از این ماجرا به هیچ دختری فکر نکردم و برام مهم نبود زندگی ساده و کمی کار، و این اواخر قبول شدن در دانشگاه مقطع بالاتر شده
بود تمام زندگیم از ورزشی که تا مرز قهرمانی و جهانی شدن پیش رفته بود و یا موقعیت شغلی که میتونستم باهاش به بالاترین درجات
برسم دیگه خبری نبود بخاطر ضربه ای که از علاقه قبلیم خورده بودم.
اما باز گویا قرار بود این دل تجربه کنه دوباره عاشق شدن رو در محیط کار دختری بود که تا قبل از این نمیدیدمش با اینکه کنارم بود ولی
ناگهان عاشقش شدم، دختری بود به نظرم ساده کم آرایش و یا اصلا آرایش نمیکرد، توی محیط کار با مردها و پسرها سنگین بود
(یعنی جلف نبود)، سخت کوش بود، مهربانی داشت، بی شیله پیله بود، از طبقه متوسط بود، تحصیلات داشت زیبایی که پسند من هم بود رو داشت.
چند هفته ای گذشت و من نخواستم دوباره عاشق بشم چون میترسیدم، انگار دوباره بخوای بری تو دل حادثه و خطرهای خاص خودش ولی
دیگه تحمل نداشتم برام شده بود یک نیاز، علاقه قبلیم که ده سالی هم از گذشته بود و کامل فراموش کرده بودم و اتفاقا میدونستم اون شخص ازدواج
کرده و یک بچه هم داره ولی دوباره برام زنده شد به واسط این دختر و البته قسمت مهم ماجرا اینجاست که اون دختر هم واکنشهایی نشون میداد و
بقولی پالسهایی میفرستاد توی اداره با اینکه چند دختر دیگه هم بودند کارهاش طوری شده بود که اونا هم به این مساله شک کرده بودند بالاخره هم
جنسش بودند و فهمیده بودند. ارتباطش با من بیشتر شد، به من بیشتر توجه میکرد یک شب باهاش تا قسمتی از راه اداره رو پیاده رفتم و باهاش حرف زدم
حرفهایی از کار و زندگی و خودم مثلا از ورزشکار بودنم گفتم چون تو اداره کسی نمیدونست من ورزشکار بودم و در حد حرفهای همین یکم باعث شد منو اون
باهم حرف بزنیم و توی مسیر باهم باشیم و البته اونم بیشتر از من خوشش اومد.
اما روزی رسید که تمام خاطرات قدیم، علاقه قدیم و البته عشق به این دختر روی سرم خراب شد، به همین دلیل او روز خیلی رفتارم گرفته بود و حرارت عشق
به این دختر روی من سنگینی میکرد، اون که متوجه این قضیه شده بود اینبار هم با من مسیری رو پیاده اومد. من هم از این فرصت استفاده کردم و تمام گذشته
و علاقه قبلیم رو بهش گفتم و یجورایی باهاش درد و دل کردم. اون شب با هم از افکار و اعتقادات کلیمون صحبت کردیم و از رفتار زنها و مردها و ... من هم صاف و
ساده تمام اعقتاداتم نسبت به این مساله رو بهش گفتم.
این رفتن اصلی ترین رابطه من برای ابراز عشقم بهش بود، نمیدونم فهمیده بود یا نه البته اون همیشه این مساله رو انکار میکرد که من اون روز متوجه عشق تو نشده
بودم ولی من اینطور فکر نمیکنم. ولی قدم زدن با این دختر چنان شعفی به من میداد که قابل قیاس نبود، شده بود همه زندگیم، ازش تعریف میکردم با تمام وجود دوستش
داشتم، با تمام وجودم احساس میکردم نیمه وجودم این دختره، من پسری نبوده و نیستم که با دیدن یک دختر هوش از سرم بره، بعد از ده سال از اون ماجرا دخترای
بسیاری توی زندگیم اومدن حتی دخترایی که از لحاظ زیبایی بهتر به نظر میرسیدن، به خاطر رشته تحصیلیم و شغلم دخترهای بسیار بسیاری توی زندگیم بودن و وارد
شدن ولی هیچ کدوم رو هیچ احساسی نسبت بهشون نداشتم. ولی این دختر شده بود برای من عصاره بهترینها. تمام چیزی که از خدا به عنوان یک همسر میخواستم
در این دختر یافته بودم.
چند بار دیگه مسیر برگشت از اداره رو باهم پیاده رفتیم، بنده خدا رو پیاده مسیر طولانی میبردم و اون حرفی نمیزد، یک شب آب اناری باهم خوردیم که تا زندم مزش
از دهانم نخواهد رفت، یکبار اون اینبار از گذشتش گفت و گفت: که به یکی علاقه داشته و بعد بخاطر اینکه آدم صفتی نبوده ولش کرده و البته همه چیز تموم شده.
من این مساله رو به خاطر گذشته خودم که این سابقه رو داشتم کنار هم گذاشتم و فراموش کردم، البته من به عشق پاکم مطمئن بودم و این رو به حساب علاقه اون هم
گذاشتم، گذشت روزها و قرار شد من با دوستم برم سفر زیارتی و چون من به عشق پاکم و ازدواج با این دختر ایمان داشتم خواستم از خدا کمک بگیرم.
اون شبی که قرار بود برم فرودگاه باهاش تا یک مسیر که با دوستم قرار گذاشته بودم رفتیم، توی مسیر یکم بحث کردیم
بحث دین و خدا شد و اون حرفهایی میزد مثلا میگفت بعضی وقتها به وجود خدا شک میکنم و متاسفانه من هم گارد میگرفتم و اون ناراحت میشد ولی در نهایت از بحث
کردن در این موردباهاش پشیمون شدم، توی دلش هیچی نبود بارها بهش گفتم تو یقین به این مسائل نداری بلکه شبهه داری و البته من در مقامی نیستم به تو جواب بدم
اگه خواستی میریم پیش کسی که کارش اینه ولی اون میگفت نه اونا سفسطه میکنند.
دوستم اومد من باهاش خداحافظی کردم، برق چشماش هیچ وقت یادم نمیره، لبخندهای محترمش توی دلم میشست توی مسیر چندتا اس ام اس بهش زدم ولی یکجا چیزی نوشت
که الان دقیق یادم نیست ولی هرچی بود امید من رو خشک میکرد یکم بهم ریختم تا اینکه رسیدیم فرودگاه بعد از مدتی که مطمئن شدم رسیده خونه از همونجا بهش زنگ
زدم و کلی باهاش صحبت کردم و در نهایت همون شب بهش گفت که علاقه من شده اون یکم بحث کرد و میگفت منم حق انتخاب دارم و البته میگفت مواظب باش آسیب
میبینی و میگفت دیگه نمیخوام و نمیتونم عاشق کسی بشم این صحبت کردن نتیجه خاصی نداشت ولی من بهش گفته بودم که عاشقشم. توی مسافرت بهش اس ام اس میزدم
و چندبار زنگ زدم میفگت اونجا فقط فکر خودت باش و خوش بگذرون ( یعنی به من فکر نکن و سعی کن از مسافرت لذت ببری) ولی خودش میدونست هرجایی که میرفتم و لذت میبردم
خای خالیش رو احساس میکردم. توی مسافرت فقط به فکر این بودم براش چی سوغاتی بخرم، از مسافرت فقط یک زیارت یادمه یکی هم این دختر، جز لاینفک از زندگیم شده بود
دوستم که ماجرا رو میدونست پیشنهاد داد یک گردن بند براش بخرم من هم همین قصد رو داشتم ولی چیز خوبی پیدا نکردم در نهایت سوغاتی معمول از مشهد رو برای خودش و خانوادش
خریدم برگشتم به شهرمون شوقم دیدنش بود، فکرم بود، امیدم بود...
بالاخره رسیدم و با خستگی سفری که داشتم و امکان اینکه به اداره نرم رو داشتم، ولی شوق دیدنش خستگی رو از تنم به دور میکرد و رفتم، همون شب من تلفنی باهاش صحبت کردم
و این صحبت پیمان و قرارداد ما محسبوب میشه، من دیگه تمام چیزهایی که میباید گفتم، من بهش گفتم که دختر باز نیستم و فکرم ازدواجه، من میخوام یکی رو دوست داشته باشم
من میخوام نیمه خودم رو که تویی داشته باشم، اون هم گفت که حق با تو در این سن این مسائل دیگه معنی نداره، و شرایطی از خودش رو گفت که دنبال چه مردی هست
مردی که اون میخواست یک مرد قوی بود که بشه بهش تکیه بده، دنبال موقعیت اجتماعی مردش بود، و البته مسائل اقتصادی و اینکه تو این مدت که مشخص نبود چه مدت
همدیگرو بشناسیم من که انرژی گرفته بودم و البته منطق هم داشتم این مسائل رو پذیرفتم، درباره مسائل اقتصادی هم بهش گفتم این مسائله شاید مدتی طول بکشه و اون گفت
مشکلی نیست من صبر میکنم. مرد قوی بودن برای من کار سختی نبود مخصوصا که برای عشقم تبدیل به یک مرد قوی باشم، موقعیت اجتماعی هم برام خیلی سخت نبود. این پیمان
و صحبت تموم شد این شب بهترین شب زندگیم بود. مزه دوست داشتن زیر زبونم مثال عسل شیرینی میکرد.
فردای همون روز برای خرید گردن بند رفتم بازار، اتفاقا بهش هم زنگ زدم و گفت باید بره دانشگاه، من هم باید میرفتم دانشگاه قرار گذاشتیم بعد از دانشگاه همیدیگرو ببینیم
من از خرید گردن بند منصرف شدم چون سلیقم رو ترسیدم خوشش نیاد ولی در انتخاب ساعت سلیقم بهتر بود، برای همین یک ساعت براش خریدم البته دوست داشتم بهترین
رو براش بخرم ولی قیمتها به جیبم اجازه نمیداد. بعد از دانشگاه باهاش قرار گذاشتم و رفتیم یک رستوران با هم حرف زدیم البته من اونجا یکم ضعف نشون دادم و سرانجام
این رابطه رو یکم غبار آلود میدیدم البته شواهدی نبود ولی یک نظر حسی بود و البته میگفت چرا انقدر اعتماد به نفست کمه شاید بخاطر این بود که توی حرفهاش اعتماد منو
جلب نمیکرد. سوغاتی مسافرت و ساعتی که براش خریده بودم بهش دادم خیلی خوشحال شد و همونجا ساعت قدیمشو باز کردو ساعت منو بست و من از خوشحالی اون در اوج بودم.
روزهایی گذشت و ما باهم بیرون میرفتیم، صحبت میکردیم و البته اون بیشتر به مسائل اعتقادی و سیاسی که من داشتم حمله میکرد من خیلی باهاش بحث نمیکردم ولی
چون سابقه این بحثها رو داشتم خیلی دوست نداشتم با هم بحث کنیم. خودش میگفت که بعضی وقتها امثال اون دوست دارن مسائل اعتقادی رو مسخره کنند و خوب نیست
ولی من که میدونسم هیچی تو دلش نیست قبول میکردم. شبها به هم اس ام اس میزدیم ولی بعد از چند روز کوتاه توی اس ام اس هاش شروع کرد به این مساله که من
و تو به درد هم نمیخوریم، تو از چیه من خوشت اومده، تو پاکی و از این مسائل یکم وجودم میلرزید ترس از دست دادن اون برام کابوس شده بود.
این بحثها بود تا اینکه یک شب که رفتیم بیرون من از مسائلی که توی زندگی میخوام انجام بدم گفتم، و مودبانه و با احترام حتی از مسائل جنسی گفتم و گفتم تو برای من مقدسی
و تا حلال من نباشی دوست ندارم بهت دست بزنم، گفتم خیانت از جانب زن برای من حکمش همونی هست که دین گفته و البته اگه من هم خیانت کردم تو باید منو مجازات کنی
و اون میگفت تو بیش از حد خوبی و پاکی این بحث ادامه داشت تا رفتیم رستوران در فاصله سفارش غذا تا اوردنش اون حالش بهم ریخت و گریه کرد و ما مجبور شدیم بریم بیرون
طوری که تازه غذا رو اوردن و ما دست بهش نزدیم و فروشنده ناراحت شده که آیا غذا بد بود. این مساله غیر عادی بود برام، اون گریه کرد و مسالهای رو بهم گفت از گذشتش
که ارتباطش با اون پسر قبلی که هم اون موقع و هم الان تنم میلرزه از یادآوریش، از ارتباطش با اون گفت و اتفاقی که افتاده، اتفاق خیلی بد من اون لحظه قفل شدم، چشمام گوله آتیش شده بود
تحملش و البته روش رویارویی باهاش رو نداشتم تا دم خونه (نزدیک خونشون) همراهش رفتم ولی یک کلمه نتونستم باهاش حرف بزنم. توی مسیر بهم گفت نمیدونم از فردا چجوری
توی چشات نگاه کنم البته همین حرف یکم نرمم کرد ولی این مساله برای من خیلی سنگین بود. به خونه برگشتم و اون شب اصلا خوابم نبرد بدنم میلرزید، داغ شده بود فقط به
سقف اتاق نگاه میکردم و چشمام اشک که نه خون بود... این شب مهمترین شب زندگیم برای تصمیم بود، خدایا این چه حکمتی هست، این آزمایشه، این عذابه، این نتیجه گناهامه؟؟
ولی در آخر با این نگاه که پشیمونه با این مساله کنار اومدم، صبح توی مسیر اداره این مساله رو با یک روحانی در میون گذاشتم چون برای من حرف دین ملاک بود البته خودم میدونستم
جواب چیه ولی خواستم مطمئن بشم او روحانی گفت این مساله بعدا غیرتت رو تحریک نمیکنه؟ یادآوریش زندگیتون رو نابود نمیکنه؟ و البته اون که به اعتقادات مذهبی من آشنا شد
حرفش خیلی تایید مساله نبود ولی نه هم نگفت. به نظر من این یک مساله شخصی بود که باید قبول میکردم و گذشت میکردم البته نه سریع.
اون روز توی اداره رفتارم باهاش خوب نبود، البته من دوست نداشتم ناراحتش کنم ولی دست خودم نبود، بعد از اداره که زود تعطیل شدیم رفتیم پارک نزدیک اداره و کلی حرف زدیم
فقط درباره این قضیه من میخواستم فقط به زبون بگه پشمونم ولی اون نگفت و میگفت این جز از گذشتم هست و البته چوبش رو خوردم و پشیمونی بیشتر از این، واشک میریخت
و اگه همین اشک هارو نمیریخت شاید من همونجا نظرم عوض میشد نه بخاطر اینکه دلم بسوزنه، بخاطر اینکه دلش صافه و هنوز اشک داره.
خلاصه این ماجرا رو من باهاش کنار اومدم و اون هم که این مساله رو گفته بود و به نوعی وجدانش راحت و البته من هم به حساب صداقتش گذاشتم، تموم شد و روابط ما مثل قبل
اینبار من از تعصباتم گفتم مثلا گفتم ارتباط زیاد با پسر منو ناراحت میکنه، ارتباط دانشگاهی بد نیست ولی حدی داره، اون میگفت تو بد بینی ولی من میگفتم پسرها همه خوب
نیستن، اون هم تا یجاهایی منو قانع میکرد البته من قبول دارم یکم نسبت به این قضیه حساسم ولی بعد از ازدواج این روابط باید کم یا اصلا نباشه و اون هم تایید میکرد البته اصلا رو
نه ولی من میگفتم اگه با پسرهای دانشگاه ارتباط میخوای داشته باشی فقط اونایی اکه ازدواج کردن و البته اون میفگت درسته.
من تقریبا هر روز از اداره باهاش تا نزدیک خونشون میرفتم و اونو تا جایی که باید سوار ماشین میشد همراهی میکردم، با اینکه خونشون از ما دورتر بود ولی علاقم بهش هیچ
خستگی به تنم راه نمیداد بعد از برگشتن هم چون اون زودتر میرسید زنگ میزد و تشکر میکرد، یا میگفت رسیدی و یا میگفت شب خوبی بود.
یک مدت گذشت و این رفت و آمدن ها بود ولی از یکجایی هر بار که همراهیش میکردم در آخرین نقطه که باهم بودیم یک چیزی میگفت که کام من رو تلخ میکرد، مثلا میگفت
رو من حساب نکن، با من برنامه نچین... و همین حرفها کافی بود که من بهم بریزم، انقدر این حرفها زده شد که از یک آدم بشاش، پرانرژی، تبدیل به یک انسان پژمرده میشدم.
و کنترلی بر این مساله نداشتم تا روحیاتم رو حفظ کنم گفتن مسلسل وار این حرفها منو خموده کرده بود. دیگه به من میگفت نمیتونم عاشقت بشم سعی میکنم ولی نمیشه
این حرفها تا جایی پیش رفت که من تصمیم گرفتم این قضیه تموم بشه، البته تصمیم قلبیم نبود ولی داشتم نابود میشدم، یک شب باهم رفتیم و کلی حرف زدیم حرفهای تکراری
و من دیگه بهش گفتم باشه فکر میکنم اینطور هم تو راحت بشی و البته منی که دیگه تحمل ضربه خوردن ندارم همه چیز داشت تموم میشد که اون گفت نه ... به من فرصت بده
بزار عاشقت بشم، بزار امتحاناتم تموم بشه و یک فرصت بهم بده و البته تو این فاصله با هم ارتباطی نداشته باشیم و من که دل کندن ازش برام سخت بود. قبول کردم ولی عشق
بهش و دوست داشتنش این شرط رو عملی نکرد و دوباره ارتباط بود.
باز باهم بیرون رفتیم و دوباره همون گفت و گو ها، یک بار رفتیم رستوران و اون از گذشتش گفت و گفت که روزه میگرفته و نماز میخونده ولی دیگه الان نه، و من همونجا بهش گفتم
تو خیلی خوبی و من در موردت اشتباه فکر میکردم و البته این حرف من خوشحالش کرد و صداقت من که به اشتباه خودم در این زمینه اعتراف کردم.
همین نقل از گذشته و اعتقاداتش منو خیلی خوشحال کرد و امیدوار چون آدمی که قبلا اینجوری بوده برگشتش خیلی راحت تر از کسی هست که اصلا نبوده، البته اون میگفت من
میخوام کاری کنم اون مثل من بشه ولی اینطور نبود تنها چیزی که برام مهم بود ارتباطاتش بود که خیلی نگران کننده بود (هست).
روزهایی به همین منوال گذشت ولی اینبار اتفاق دیگه ای افتاد اینار در هر بیرون رفتی وجود یک پسر رو مطرح میکرد البته نه به عنوان علاقه بلکه کسی که باهاش ارتباط داره
قرارهایی که باهاشون گذاشته، از جاهایی که باهاشون رفته، چه همکلاسی، چه آشنا و چه استاد دانشگاه... این بحث برای من سنگین شده بود با سابقه ای که از خودش تعریف کرده
بود دیگه این مساله آزارم میداد، عکس العملم تنها سکوت و خودخوری بود و اون هم کاملا متوجه میشد. ولی اون توجیه میکرد و البته اعتمادم رو جلب میکرد.
دیگه هیچ امیدی نداشتم، شده بودم یک آدم سست و ناتوان، یک انسان افسرده، از اینکه از اون دوست داشتن و از اون انرژی به خاطر اعمال و رفتار و گفتارش این چنین حقیر شده بودم
ماه محرم بود و عزاداری تنها جایی که اشک من سریع میاد برای امام حسینه تمام غم و ناراحتیم و این همه بدبختی که سرم اومده بود با گریه برای امام حسین خالی میشد من این
قضیه رو برای اون مطرح میکردم منظورم گریه کردنم بود من دوست داشتم اون بدونه من خیلی سنگ نیستم و اشکم هم درمیاد ولی نه برای یک دختر، بلکه برای بلاهایی که سرم میاد
در طول زندگی و البته دوست داشتن امام حسین. و البته این حرفها گرزی شد برای زدن توی سرم، در آینده.....
روزهایی گذشت و اتفاقی نیافتاد البته همین بحثها بود من بعد از سالها ورزش ثبت نام کردم و بخاطر اینکه به اون قول داده بود که یکسری شرایطی که گفته بود عملی کنم، شاید سه
جلسه بیشتر نرفتم ولی انقدر این دختر منو ضعیف کرده بود که دیگه رمق به باشگاه رفتم نداشته و ندارم. یکی از شبها که باهم بیرون بودیم گفت که تو دنبال چی هستی تو ازدواج
و من گفتم دنبال آرامش کنار عشقم و او با بیرحمی گفت ولی من باتو به آرامش نمیرسم، من هر وقت با تو بیرون میام آرامش ندارم....
و من گفتم تو به من اجازه نمیدی، من الان قبل اینکه بتونم به تو آرامش بدم باید آرامشی که تو من صلب میکنی رو جبران کنم، تو با حرفها و اعمالت و با توجه به خصوصیات من
منو آزار میدی و دست آخر میگی به آرامش نمیرسی..
و چند شب بعد که باهم تلفنی صحبت میکردیم اینبار اون ماجرا رو خواست تموم بکنه، تلفنی صحبت کردیم و من گفتم دلیل این نخواستنت چیه؟ اون میگفت تو مردی نیستی که بشه
بهش تکیه کرد، تو صفت نیستی تو قوی نیستی و من نمیتونم نسبت به تو حسی داشته باشم. به من میگفت تو زیاد محبت میکنی و این جوری من دوست ندارم!؟
و من میگفتم انقدر به من نیش زدی که قوت رو از من گرفتی تو اجازه ندادی و خواستی به من احساسی داشته باشی و عاشقم بشی انقدر منو تو این مدت عذاب دادی که اخر این شد.
خلاصه این تلفن شد و ماجرا مثلا کاملا تموم شد. ولی من خداحافظی نکردم.
فردای اون روز من توی اداره نتونستم باهاش خوب باشم، اخلاقم بد شده بود با اینکه گفته بودم سعی میکنم باهات خوب باشم ولی نتونستم، دیگه قرار نبود اون شب باهم از اداره
برگردیم، من زودتر رفتم خونه ولی نتونستم تحمل کنم بهش زنگ زدم و گفتم من نمیتونم این مساله رو تلفنی تموم کنم باید با من صحبت کنی، اون اول گفت که بادوستش قرار داره
و نمیتونه بیاد ولی با اسرار من قرار شد بیاد. خلاصه سر قرار رفتم و پیاده کلی باهم حرف زدیم چند بار بر خلاف میلم بلند باهاش صحبت کردم که اون هم ناراحت شد جایی نشستیم
و حرف زدیم من همونایی که پشت تلفن گفته بودم رو گفتم چون همه چیز همونا بود اون میگفت این بحث به کجا میخواد برسه و من گفتم من عشقم و علاقهای که پیدا کردم به این
سادگی از دست نمیدم و با همه بلاهایی که سرم اوردی ولی دوستت دارم. خلاصه اون شب هم یکجورایی ماجرا خوب تموم شد و دوباره با هم بودیم.
یک مساله ای که بود و باید بگم قبل از این دعوا یا بعدش دقیق یادم نیست ما یک شب با هم بیرون بودی، صحبت میکردیم شب آرومی بود و خیلی به هم حمله نکردیم البته اون بیشتر
به من حمله میکرد و این جسارت رو پیدا کرده بود مثل یک سیبل با من برخورد کنه اون هم بخاطر ضعیف کردن من بود. او شب تو خیابون که داشتیم راه میرفتیم دست منو گرفت،
من به شخصه دوست نداشتم این اتفاق بیافته ولی چون دوستش داشتم و برام مقدس بود و فکر پلید در موردش نداشتم دستشو گرفتم و فشردم...
بعد از این ماجرا روابطمون پایدار تر بود تا اینکه یک بحث جدید رو وارد کرد و اون اینکه: اگه من با تو باشم و در ارتباطاتمون هیچ حسی بهت ندارم چون قبلا این حس رو داشتم و تو اونوی
نیستی که من میخوام، اگه من با تو باشم مثل جاروبرقی خونتم یا چیزی شبیه یک مترسک، من حق انتخاب دارم در صورتی که اوائل به من میگفت دیگه عاشق کسی نخواهد شد.
میگفت اگه من بعدها در آغوش تو باشم بدون هیچ حسی هست و من به نوعی دارم به تو تو ذهنم خیانت میکنم چون فکر کس دیگه هستم؟؟!
این حرفها داشت منو تکه تکه میکرد، شبی توی رستوران باز حرف گذشته و اون علاقه قبلیش رو زد اونجا من متوجه انگشتر دستش شدم بهش گفتم اینو اون بتو داده، تو میدونی من
عاشقتم، از طرفی جریانی رو برام تعریف کردی که این انگشتر منو به یادش میندازه و آتیشم میزنه گفتم بده به من، انگشتر رو درآورد و ازش گرفتم ولی مثل یک باز شکاری دوباره از
من گرفتش و گفت این جزیی از خاطرات گذشته منه که دوستش دارم! به خدا فقط یکم از وجودم مونده بود تا تموم بشم، این همه حقارت یک پسر چه معنی داشت؟
من بهش گفتم تو هنوز با اون رابطه داری گفت ازش چیزی شنیدم که دیگه متنفر شدم، من دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم، حرفهام تموم شده بود، قدرت و توان فکر کردن و جواب دادن
نداشتم. یک مدت باز گذشت البته رفتارش یکم تغییر کرده بود انگار یک اتفاقی افتاده یکم افسرده تر شده بود. تا اینکه دوباره قرار بود بیشتر پتک بخوره تو سرم اینبار چیزی گفت که شما
باید قضاوت کنید گفت من میخوام بین تو و اون پسره یکی رو انتخاب کنم. به من میگفت دیدم تو انقدر بخشنده هستی که منو بخشیدی چرا من اون پسره رو نبخشم!؟
اصلا اتفاقات این حرف یادم نیست انقدر برام سنگین بود که هرچی فکر مکینم یادم نمیاد. طرح این پیشنهاد یادمه باز باعث شد یک نامه براش ایمیل کردم کلی ازش بد گفتم، بهش گفتم
تو فقط تو این مدت منو تحقیر کردی، تو عشق منو ندیدی، اگه تو میخوای اونو ببخشی پس این وسط من چی بودم؟ گفتم تو انگار نسبت به امثال من (مذهبی) عقدهای هستی و میخوای
انتفام بگیری ... چند روز بعد از این نامه اس ام اس زد و گفت تو از من ناراحت هستی و میخوام منو ببخشی و دوست ندارم کسی از من ناراحت باشه. ولی باز ته حرف این بود که فرصت
بدم برای عاشق شدنش نسبت به من.
از این به بعد ماجرا جور دیگه بود، بیشتر تو چت باهم صحبت میکردیم دیگه زمان امتحاناتش هم رسیده بود و البته استرس این رو داشت و روی روابط تاثیر گذار. توی چت بیشتر من از دین و خدا
میگفتم، شعر براش مینوشتم، از عشق و جنون میگفتم. تو این دوره اون عشق و علاقم نسبت بهش کم شده بود، آزارهایی که داده بود جلوی چشمام بود. ولی دوستش داشتم، چندتا کار
دانشگاهشو براش انجام دادم تا احساس خستگی نکنه، از خستگیش ناراحت میشدم، از دین مینوشتم و از ذکر هایی که بهش کمک میکنه این حالتهاش رو به بهبودی ببره، این دوره خیلی احوالش
عوض شده بود و معلوم بود اتفاقاتی افتاده. به من میگفت تو از من ناراحتی به خاطر اینکه تو انتخابی شدی کنار اون پسره و من میگفتم اگه روزی باهم باشیم این آزارهای تو رو فراموش نمیکنم
ولی اون میگفت اگه با هم باشیم کاری میکنم فراموش کنی (یعنی چنان عشق بورزم فراموش کنی) و البته من دیگه بهش میگفتم اگه بخوای باهم باشیم من شرط دارم و اگر بگی الان بیا باهم
ازدواج کنیم من نمیام. این دوره یکم بهتر بودیم باهم من هم مراعات امتحاناتش رو میکردم. بهش گفتم بیا یک روز دوتایی بریم زیارتگاه البته یکبار قبلا هم گفته بودم و اون میگفت نه اینجور جاها نمیام.
یک روز توی اداره اون نیومده بود و خونه بود و باهم چت کردیم یادمه پنج ساعت باهم چت کردیم. اونجا به من گفت شرایطت چیه برای ازدواج و من گفتم، اول اینکه عروسی نمیگیرم دوم تجملاتی نیستم
سوم فقط میخوام با زنم باشم دوتایی و حوصله مهمون بازی افراطی ندارم، درباره پوشش صحبت کردیم و گفتم جلوی زنا میتونی هرچی میخوای بپوشی ولی مرد غریبه و نامحرم نمیگم چادر بپوش ولی
چیزی نباید بپوشی که غیرت من له بشه و اون تقریبا بیشتر این مسائل رو قبول کرد. البته یکم غیر عادی بود و با عصبانیت چیزهایی میگفت مثلا میگفت باشه بیا خواستگاریم من بهار درسم تموم میشه
تمام شرایط تو رو هم قبول دارم البته با حرص.
گذشت تا یک دوشنبه شبی اون توی چت اومد ولی خیلی به هم ریخته بود حرف از خودکشی و اینجور حرفها البته نه از ته دل انگار خیلی ناراحت باشه کلی باهم حرف زدیم از یازده شب تا شش صبح،
من متوجه رفتار پریشانش شدم ولی اصل قضیه رو نفهمیده بودم، دوباره شروع کرد که باشه بیا خواستگاریم ولی من فرقی با یک لوازم خونه برای تو ندارم، یعنی هیچ حسی بهت ندارم من دوباره گیج بودم
با اینکه اون روز خیلی خسته بودم ولی بخاطرش پابهپاش چت کردم ترسیده بودم نکنه اگه با کسی صحبت نکنه کار دست خودش بده. دست آخر فهمیدم دوباره با اون پسره صحبت کرده و هرچی از دهنش
دراومده بهش گفته، و بهش گفته برو دنبال زندگی خودت. و به من میگفت خوشحال شدی که باهاش بهم زدم به خدا فقط مراعات حالشو کردم وگرنه دوست داشتم هرچی از دهنم درمیاد بهشم بگم.
ولی باز صبر صبر صبر صبر ........
ولی بعد از این حرف با من خوب شد، منو معمولا بیشتر وقتها به فامیل صدا میکرد چون تو اداره این توی زبانش افتاده بود ولی از این ساعت به بعد منو به اسم کوچیک صدا کرد. من قبلا وعده کرده بودم
پنجشنبه بریم زیارتگاه و اون چیزی نگفته بود ولی اینبار اون با رضایت خواستار این رفتن بود. پنجشبنه فرا رسید و رفتیم زیارتگاه اونجا یک ساعتی زیارت کردیم من نمیدونم چی خواست و چی دعا کرد ولی من
خیلی برای اون و خودم دعا کردم. کارمون که تموم شد برگشتیم توی راه یکی از بستگانش زنگ زد که پسر بود به من گفت این قبلا یک دوست دختر داشته و حالا به هم زده و خیلی افسرده شده با من
قرار گذاشته بریم بیرون حرف بزنیم و این دوباره منو به هم ریخت انگار این ماجراها شده بود پای ثابت روابطمون که هر دفعه قرار و ارتباط با یک پسر رو برای من تعریف کنه. اون متوجه رفتار من شد
عکس العمل خاصی جز خودخوری نداشت، وسط راه از خونه زنگ زدن که باید بره خونه یکی از بستگان در خارج از تهران و من اونو همراهی کردم با اینکه مسیر زیاد بود و من خسته و البته اون تمایل نداشت من
برم البته خیلی محکم نه، ولی من گفتم تا یک مسیر مطمئن باهاش میام. توی مسیر سه تا پسر بهش زنگ زدن و اون جواب هیچ کدوم رو نداد، البته اون به من نشون میداد کیا بهش زنگ زدن ولی این
مساله باز روی ذهن من رژه رفت، من همیشه این مسائل رو پلید تصور نمیکردم ولی دست خودم نبود برآشفتم میکرد.
خلاصه اونو رسوندم خونه فامیلشون خارج از تهران و خودم با هزار بدختی آخر شب برگشتم ولی اینبار خستگی تو وجود بود بخاطر تماسها...
شب اس ام اس زدو تشکر کرد و گفت دیگه باتو هرگز بیرون نمیام؟!؟!
دیگه این تیر خلاصی بود دیگه تحمل نداشتم بعد از این همه بلا و خودخوری که به من تقدیم کرد حالا این جواب من بود؟ صبر کردم تا فرداش به خونه بگرده و بتونیم توی چت دلیل این حرف رو بدونیم البته
من دیگه به لبم رسیده بود، اول چت کردن نوشتم شاید امشب هم شما و هم من برای همیشه راحت بشیم. و این حرف کافی بود تا اون تا آخر چت کردن بگه "خوب قرار الان چه اتفاقی بیافته" یعنی
تکلیف رو روشن کن. تو این چت کردن هرچی تحقیر و جسارت میشد به من کرد. به من قبلا گفته بود من داشتم زندگیم رو میکردم تو چرا اومدی تو زندگی من، به من گفت من نمیخوام با کسی ازدواج
کنم، به من گفت به امثال شما خندین آخرش همین میشه، به من گفت تو چرا با هر دختری که دوست داری باهاش ازدواج کنی بیرون میری و قدم میزنی یعنی تا میتونست منو کوبید.
له له شده بودم هرچی جواب میدادم فقط جواب به مغز و بی فکر بود خودم نمیخواستم این ماجرا تموم بشه ولی اون منو هول میداد.
ماجرا تقریبا تموم شده بود فقط من چند شب بعد بهش زنگ زدم و گفتم با چت کردن نمیخوام این عشق من رو تموم کنی، این بار تلفی، صحبت زیاد بود ولی من هم ازش سوال کردم گفتم چرا دست منو
گرفتی گفت غلط کردم اشتباه کردم، گفتم مگه ما باهم قرار نذاشتیم که هم و بشناسیم و قرار ازدواج و البته برآورده کردن شرایط تو اون باز گفت اشتباه کردم و غلط کردم، اون خیلی اون شب منو
تحقیر کرد و دوست داشت من بهش بدو بیراه بگم ولی من نمیتونستم چون هنوز دوستش داشتم، هرچی توهین و نسبت بد بود به خودشم میزد تا من جسارت توهین کردن بهش رو پیدا کنم ولی من
فقط آه میکشیدم، بدترین شب زندگیم، تنها شبی که بیشترین تحقیر نثارم شد. به من میگفت با تو نمیخوام بد بخت بشم البته من گفتم دوست دارم نفرینت کنم چون میدونستم همه چیز به نفع منه
من یک عشق پاک و دوست داشتنه صادقانه بهش داده بودم، من شرایط خاصی ازش رو قبول کرده بودم، من با تمام آزارهایی که بهم داده بود دوستش داشتم و البته اون یجورایی از این نفرین کردن من
هراس داشت هرچند به زبان میگفت من به نفرین ایمان ندارم. خلاصه تلفن رو قطع کردیم والبته من ازش خداحافظی نکردم.
شب حالم بد بود ولی یهو یک حس خاصی اومد سراغم و گفت ببخشش، و من بهش اس ام اس زدم که بخشیدمت.
فردا توی اداره همدیگر رو دیدیم من سعی کردم عادی باشم به زور، به ضرب سیلی صورتم رو سرخ نگه داشتم اون شب که از اداره تنها رفتم پاهام توان نداشت، تمام اون مسیر خاطره اون بود ولی اون
همون شب با فامیل پسری که قبلا قرار گذاشته بود رفتن بیرون و خوش گذروند.
چتد شب بعد برام ایمیل فرستاد که تو خیلی بزرگواری که منو بخشیدی، زندگی خوب حق تو و من هست...
************************************************** **************************
تو این مدت خیلی بهم سخت گذشت، فکر میکنم کلاه بزرگی سرم رفته، تو این مدت اون پسر از اول باهاش بوده و در گوشهای من
بعد از یک ماه از این ماجرا من اونو باز تو اداره میبینم، اون داره با پسرهای دوروبرش خوش میگذرونه و من تنهای تنها از این بلایی که سرم اومد مثل یک آم زخمی به خودم میپیچم
توی دانشگاه دخترهایی هستند که بخوام باهاشون باشم و خوش بگذرونم تا مثلا همه چیز یام بره، ولی میدونم اولا یادم نمیره و بعد اینکه من دوست دارم با عشقم خوش بگذرونم
الان پشیمونم که گفتم نفرینت نمیکنم کاش این رو نگفته بودم ولی حیف که بهش قول دادم، من هنوز دوستش دارم و اینبار از خدا میخوامش که برش گردونه ولی نه اون دختری که
این همه بلا و آزار به وجود ریخت، اون دختری که قبل بوده برای خدا کاری نداره ( لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ) الان فکر میکنم اینا نتیجه گناهان و اشتباهات من بوده که
سرم اومد ولی من التماس خدا میکنم، میگم اگه این عذاب بوده تبدیلش کن به خیر به برکت الان تا یک مدت خاصی که با خدا قرار گذاشتم برای این دختر دعا میکنم، به مسجد
میرم، زیارت میرم تا این دختر مثل اولی که خودش تعریف میکرد پاک و با وجدان بشه و اگر نشد باز نفرین نمیکم با بغض و کینه به خدا میسپارمش بالاخره خدا باید یکی رو بده وگرنه
در من مشکل بوده و هست.
************************************************** *************************
دوست عزیزم که این متن رو خوندی از شما تشکر میکنم/.
علاقه مندی ها (Bookmarks)