[/size][/b]روزی حضرت حق به عزرائیل گفت از این همه جانها که از بندگانم می ستانی در کدامین قبض روح اندوهناک شدی
عزرائیل گفت من دلم برای همگان می سوزد ولی ترسم از این است که نکند این دلسوزی در اجرای وظیفه ام خلل ایجاد کند
خداوند فرمود تاکنون دلت برای چه کسی بیشتر به رحم امد و سوخت ؟گفت روزی در اجرای فرمانت کشتی را با امولاج دریا در هم شکستم و جان همه ی راکبانش را گرفتم جز جان مادر و طفل خردسالش مادر و طفل روی تخته پاره ای روی امواج دریا گرفتار امدند در این هنگام دوباره فرمودی جان مادر را هم بگیرممن وقتی مادر را از ان طفل جدا کردم بسیار برایم دردناک بود و تلخی این که می دیدم طفلی شاهد مرگ مادرش در میان امواج دریاست هرگز از یادم نمی رود
خداوند فرمود :من به فضل خویش به امواج گفتم که اورا در بیشه ای پر از سوسن وگل و ریحان وپوشیده از درختان میوه بیفکن من ان کودک را در ان بیشه که چشمه ساران شیرین و زلال داشت در ناز و نعمت پروریدم
صد هزاران پرنده ی خوش صدا در ان گلشن برای ان کودک نغمه سرایی می کردند بستر اورا از گل ونسترن ساختم و از هر فتنه ای او را ایمن داشتم به خورشید گفتم که ان کودک را ازرده مساز و به باد گفتم که بر او نرم و ارام گذر کن به پلنگی که به تازگی بچه ای زاییده بود گفتم به او شیر بده و ...............خلاصه صد نوع عنایت در حق ان کودک کردم ووسایلی فراهم کردم تا او لطف مرا بی واسطه مشاهده کند و هر وقت کمکی می خواهد از من طلب کند با این همه لطف و کرم من ان کودک وقتی بزرگ شد طریق ناسپاسی پیمود و نمرود گردید و بنده ی برگزیده ی من ابراهیم را در اتش افکند[b][size=small]
علاقه مندی ها (Bookmarks)