سلام.من وهمسرم دانشجو هستیم ترم 1بودم که باهم اشنا شدیم بعد9ماه ازدواجکردیم ما عاشق هم بودیم نمیدونم الان چیزی از عشق مونده ماقبل ازدواج حتی کوچیک ترین اختلاف نظری نداشتیم کاملا باهاش میساختم با نداری با همه چی حتی میدونستم باید از همه چی بگذرم /مثل جشن عروسی چون هردو دانشجو بودیم .اولین باری که علی(همسرم)رو عصبانی دیدم روز بعد عروسی بود که مادرش باعث شد بعد اون موضوع اصلا از مادرش خوشم نیومد اخه عشقمو به گریه انداخت.مادر شوهرم انتظارهای زیادی ازم داره که انجام ندم میره سراغ علی که اینطور شد اونطور شد....من هم درس میخونم هم خانه داری میکنم برام سخته خسته میشم فاصله دانشگاه تا خونه زیاده اون میخاد حتی اگه دانشگاه نرفتم کارهای اونو انجام بدم حتی خانوادم میگن درس نخون کارهای اونو انجام بده پس زحمتام اینده چی.....وقتی خسته میشم اینام فشار میارن قر میزنم علی هم تحمل میکنه بین ما خیلی فاصله افتاده باورتون نمیشه ما طبقه پایین زندگی میکنیم 12شب پشت پنجره فال گوش وامیسه .منم مقصرم اما هر بار خواستم دعواها رو خاتمه بدم سرو کله اش پیدا شد.میترسم باعث جدای ما بشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)