سلام دوستان. چند ماه پیش در کلاس مهمی ثبت نام کردم. در خارج از کشور زندگی می کنم. همکلاسی هایم اکثراً متاهل بودند. یک خانم از اروپای شرقی هم همکلاسی ام بود. کم کم در کلاس با هم صمیمی شدیم. برایم در ابتدا جذابیت جنسی داشت. با او آشنا شدم. او هم تمایل زیادی به نزدیک تر شدن در رفتارش مشاهده می شد. مشکل یک چیز بود و آن سن او بود. جای مادرم بود. 20 سال از من بزرگتر و مطلقه. یک خانم بلوند و خوش اندام اما بسیار از من مسن تر. به عاقبت رابطه نمی اندیشیدم. با کسی نبودم و اشکالی نمی دیدم در اینکه به او نزدیک تر شوم. کم کم به خانه ی هم رفت و آمد کردیم و گاهی اوقات با هم بیرون هم می رفتیم.
اگر چه با اینکه ظاهر خوبی داشت من حس خوبی از راه رفتن کنار او نداشتم. فکر می کردم مردم خیابان با دیدن ما در کنار هم قضاوت جالبی نخواهند داشت. به او ابتدای آشنایی گفتم که قرار است از هموطنانم کسی به این کشور بیاید و قرار است با آن خانم آشنا شوم و اینجوری موقتی بودن رابطه را به او گوشزد کردم. رابطه ی جنسی بین ما شکل گرفت. دوست داشت که من مثل شوهرش هر روز به او سر بزنم و وقتم را با او بگذارانم. همیشه با من مهربان و خوش رفتار بود.
کوچکترین نکته ی منفی در رفتارش نسبت به خودم ندیدم. محبتش زلال بود. او مرا دوست می داشت. از صمیم قلب. و این از یک طرف خوشایند بود و از طرفی برایم نگران کننده. فکر می کردم عاقبت چه خواهد شد. من می خواهم با فردی هم سن خود ازدواج کنم و خانواده تشکیل دهم و فرزند دار شوم اما این خانم جای مادرم است و خود 3 فرزند بزرگسال دارد. که البته با او زندگی نمی کردند. محبت های خالص او را می دیدم اما نمی توانستم مثل او با او باشم. تنها دلیلش هم این اختلاف سن بسیار فاحش بود. نپرسید که چرا شروع کردی. خودم هم فکر نمی کردم ایشان به من اینقدر علاقمند بشوند و رابطه ابعاد دیگری بگیرد زیرا که در این جوامع ارتباط عمیق به راحتی اتفاق نمی افتد و انسان ها زیاد احساساتی نیستند.
منزل او که می رفتم برایم غذا آماده می کرد. به من اهمیت می داد. من هم همیشه با احترام با او برخورد می کردم. اما آنقدر که او توقع داشت با او وقت نمی گذراندم.
تا اینکه از بودن در این رابطه هراسان شدم. و به دلیلی که مایل نیستم بگویم صلاح دیدم آن را زود به پایان ببرم. من دل او را بارها با حرف هایم شکستم. به او همواره می گفتم که ما نمی توانیم مدت زیادی با هم باشیم زیرا که سن من و شما به هم متفاوت است. و واقعاً مشکلم فقط سن او بود و نه هیچ چیز دیگر. او همه ی آنچه را که من از یک یار و همراه می خواستم به من می داد. به او می گفتم که اگر من هم سن شما و یا شما هم سن من بودید قضیه کاملاً متفاوت می بود و این رابطه به خوبی ادامه می یافت. اما او انگار من را نمی فهمید. به حساب علاقه اش می گذارم. می گفت من که با سن تو مشکلی ندارم. می گفت خیلی ها را می شناسد که با این اختلاف سنی هم زوج خوبی با هم شدند. می گفت مشکل این است که تو مرا دوست نداری وگرنه برای حفظ این عشق تلاش می کردی. من به او گفتم که تو تمام خوبی هایی را که من می خواهم چه ظاهری و چه باطنی داری اما زندگی ما در دو برهه ی متفاوت است و من تازه اول راهم ولی شما ازدواج کردی و بچه دار هم شدی. خلاصه این خانم حرف های من را به حساب عدم علاقه می گذاشت اما واقعاً اینطور نبود. من دوستش داشتم و شاید اگر هم سنم بود عاشقش می شدم. خیلی تلخ مجبور شدم دل او را بشکنم.
از او دور شدم درست زمانی که به هم خیلی نزدیک شده بودیم. حتی در تنهاییم از شکستن دل او اشک ریختم. چون پر از محبت بود و رقیق و پاک. ولی نمی توانستم خودم را در این رابطه ببینم و تعریف کنم. نه ملیت و نه فرهنگ و نه هیچ چیز دیگر مشکلی نبود. چرا که آنجا که دو فرد درک کامل متقابل داشته باشند سایر فاکتورها کم اهمیت می شود. از شکستن دل او عذاب وجدان گرفته ام. او لایق این رفتار من نبود. من را دعوت کرده بود و برای کریسمس غذا پخته بود. من به او قول دادم می آیم و زیرش زدم. دیروز تصمیم گرفتم از او کاملاً دور شوم. و ناچار خلف وعده کردم و او را بدجوری رنجاندم. و او به من گفت که دیگر دلش نمی خواهد من را ببیند. او به من گفت که تو از من سو استفاده کردی و من را مثل یک وسیله برای ارضاء نیازهایت دیدی. این حرف ها مثل پتک بر من فرود می آمد. روانم را داغون می کرد. واقعاً من قصد سوء استفاده از او را نداشتم. اگر هم سنم یا کوچکتر بود هیچ مشکلی با او نداشتم. الان هم می دانم که برای این مشکل راه حلی نیست. من مانده ام و دلی را که غیر عمد شکستم و عذاب وجدانی که دارم. اگر با او بیشتر می ماندم شاید در صورت جدایی دلش شکسته تر می شد.مجبور بودم در جایی به آن خاتمه دهم. به من گفت زخم ها به مرور زمان خوب می شوند اما جای آن ها از بین نمی رود.شنیدن این حرف ها تلخ بود. فکر نمی کردم زنی به سن او انقدر عاطفی باشد. من هم اگر ابتدا سمتش رفتم به این دلیل بود که در کشور خارجی دور از خانواده هستم و از اینکه با کسی نزدیک تر شوم تنهایی هایم را راحت تر پر می کرد ولی قضایا جدی شد، بیشتر هم از جانب او. می دانم که اظهار نفرت و عصبانیت او لحظه ای بوده و از ته دل از من متنفر نیست. من او را رنجاندم و عکس العمل او طبیعی بود. بعد از تعطیلات یک هفته ای دوباره تا 2 ماه دیگر با هم همکلاسی خواهیم بود و او را هر روز خواهم دید. سخت است. چه عکس العملی می توان داشت بعد از این ماجراها. می دانم که دیدن هر روزه ی من خیلی برایش سخت است زیرا با دیدنم خاطرات با هم بودن را به یادش می آید.
آیا راهی برای ترمیم دل شکستگی او و کم شدن این عذاب وجدان هست؟ اگر چه من همیشه به او راست گفتم و به او گفتم که رابطه ام با او موقتی است اما او احساتش هیچ وقت اجازه ی باور این حرف را به او نداد. چه بد است که سرنوشت هر وقت فردی را سر راه انسان قرار می دهد باید عیب یا مشخصه ای در او باشد که نتوانی او را همیشه در کنار خود ببینی. من خود خواه بودم. می دانم. اما اکنون ناراحتم. ممنون می شوم اگر راهی به ذهنتان می رسد راهنماییم بفرمایید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)