ميخوام خيلي راحت مشكلمو بگم تا شماها هم منو خوب راهنمايي كنين
درسته اول مشكلم از دوستي اينترنتي بود و بعد هم مشكلم شد انرژي نداشتنم!! ولي ديدم با مطرح كردن اون مشكلات مشكلم حل نشد هنورز همون آدم بي انرژي هستم!!
اما موضوعي اصلي كه باعث شد اينطوري بشم!!
تقريبا 3سال پيش پسرداييم حسي كه به من داشت رو بهم گفت منم درصورتي ميدونستم اون 2سال ازم كوچكتره ولي نميدونم چرا قبولش كردم با اينكه خانواده ها چيزي از اين قضيه نميدونستن و قرار ها رو خودمون گذاشتيم كه فعلا درس بخونيم تا وقتي كه همه چي رديف شد ازدواج كنيم!
ما همديگر رو تقريبا هفته اي 2 بار ميديدم.من داشتم فوق ديپلم ميخوندم و اون داشت تازه براي كنكور ميخوند.اينم بگم توي اين مدت رابطمون فقط دستاي همو گرفته بوديم و هيچ ارتباط ديگه اي نداشتيم.اما وقتي بابام منو اونو يه روز بيرون ديد ديگه از هم جدا شديم در صورتي كه بينهايت همو دوست داشتيم اما هردو از ترسمون ساكت شديم و نميدونم ديگه چيزي نگفتيم و رابطه قطع شد حتي من شمارمو عوض كردم. اين اتفاق ضربه بزرگي بهم زده بود .كلا بهم ريختم .مريض شدم.افسرده شدم اصلا خونشون نميرفتم و اونم نمي اومد..اما وقتي بر حسب اجبار يا اتفاقي همو ميديدم حالم دوباره بد ميشد و بهم ميريختم ولي ديگه هيچ وقت بهش نگاه نميكردم تا دوباره دلم بلرزه ولي از اينكه اون يه روزي ازدواج كنه ميترسم چون نميتونم اونو با كسي ديگه ببينم اما حدود 2سال از اين قضيه گذشت و من تقريبا فراموش كردم و مطمئن كه ديگه همه چي تموم شده ولي هنوز از اينكه اون يه روزي ازدواج كنه ميترسم!
اينم ميدونم كه نه عشق اون از بچگي بود و نه عشق من...
ولي ديگه فراموش كرده بودم داشتم زندگي خودمو ميكردم وشاد بودم و با خودم عهد بستم كه به كسي دل نبندم و خودم باشمو خودم
و حالا بعد 2سال مني كه ديگه به هيچ پسري نگاه نميكردم و از همه بدم ميومد چند ماه پيش از طريق يكي از سايتهاي معروف با يك پسري آشنا شدم كه وقتي عكسمو توي پروفايلم ديد گفت ازت خوشم اومد ولي اول به بهانه اينكه توي كارام و درسام بهم كمك كن اومد جلو ولي كم كم گفت دوست دارم ولي من هنوز اعتمادي بهش نداشتم حتي ازم عكس خواست ولي ندادم در صورتي اون عكساشو ميداد و منم ديگه بعد مدت كه كمي اعتماد كردم عكس دادم اين اعتمادم به بعضي از حرفاش بود كه ميگفت نماز بخون .آرايش نكن .از اينكه نسبت به من مسئوليت داشت خوشم ميومد. ولي هنوز اعتماد كامل نداشتم وحتي شماره ميخواست و با اصرار و اجبار ازم گرفت .ميگفت من كه نميدونم تو كي مياي چت روم !!قول داده بود كه فقط اس ام اس ميدم.و همينم بود فقط اس ام اس ميداديم .هميشه هم از رابطه زناشويي حرف ميزد ولي من چون خوشم نميومد بخاطر همين باهاش جروبحث ميكردم كه از اين نوع حرفا نزن.اونم عذرخواهي ميكرد ولي باز ميگفت.ميگفت بيا همو ببينيم ولي من به هيچ وجه زير بار نرفتم چون هنوز بهش اعتماد نداشتم .و هيچ وقت هم حضوري همو نديديم.من كه يك بار شكست سنگيني خورده بودم فكر ميكردم با اين رابطه كمي آرامش پيدا ميكنم ولي بدتر شد افسرده تر شدم/ اينم بگم من تا اون موقع با هيچ كس چت نكرده بودم و اون اولين نفر بود!
ولي كم كم ديدم سرد شد اصلا اس ام اس نميداد وقتي دليلشو بعد كلي اصرارپرسيدم گفت بابام نميزاره من راه دور ازدواج كنم منم دوباره كلي بهم ريختم و افسرده شدم ولي چون يه جورايي بهش عادت كرده بودم و رابطمون شكل دوستي گرفت ولي ميديدم با دخترهاي زيادي حرف ميزنه. چت ميكنه .خوش و بش ميكنه
منم كه از اين رفتاراش خوشم نميومد براي آخرين بار تا تونستم بهش توهين كردم و تحقيرش كردم .تلافي همه آدما رو سرش در اوردم .انگار خواستم تخليه بشم كه اينقدر آدما اذيتم نكنن . ولي الان عذاب وجدان دارم احساس تنهايي ميكنم كسي ميخوام باهاش حرف بزنم و آروم بشم تا يكم از دردام كم بشه .گاهي وقتا دلم واسه خودم ميسوزه آخه اين حق من از اين زندگي نيس!
من هيچ وقت دنبال اين چيزا نبودم من با خودم و خداي خودم عهد بسته بودم كه ديگه بعد پسرداييم با هيچ پسري رابطه نداشته باشم پس چرا زود گول خوردم؟!!
چرا يكي ديگه باز بهم ضربه زد؟ديگه از مردها بدم مياد!!
مني كه اينقدر دختر شاد بودم حالا ببين چه به روزم آوردن!
بعضي وقتا فكر ميكنم توي اوج جووني دارم پير ميشم:(
گاهي وقتا هم بازم دلم ميخواد باهاش حرف بزنم اما ياد كاراش ميوفتم پشيمون ميشم ميگم باز همون راهه!!
اين شد قصه من ...
حالا شما بگين با اين همه فكر چيكار كنم؟چطوري آروم بشم؟از اين به بعد چطوري رفتار كنم؟چطوري فراموش كنم؟چرا بايد اينقدر ضربه بخورم؟ مني كه 1بار اين راه رو رفتم و برگشتم چرا دوباره شكست خوردم؟
ديگه اعتماد به كسي ندارم!!
به كمكتون بدجور احتياج دارم
ببخشيد كه حرفام طولاني شد.
ببخشيد عنوان اصلي رو بايد در قسمت طرح مشكلات فردي ميزاشتم
اشتباه شد!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)