خیلی با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم و دنبالش بودم مشکل اینجاست که خودم میدونم چمه ولی بازم راضی نمی شم و شدم مثل کسی که منتظره ثابت شدنه شاید قبول کنم درسته. هیچ دلیلی قانعه ام نمی کنه. میدونید به یه نوعی تو برزخ شک افتادم. احساس میکنم دچار شرک خفی شدم شایدم اشتباه میکنم. خیلی دلم برای خودم میسوزه که اینطور دارم عمرمو سپری میکنم من دیگه اون دختر چند سال پیش که با خدای خودش ندار و بی ریا بود نیستم. از اینکه از خودم و خدای خودم دارم دور میشم ناراحتم. نماز می خونم ولی بعد از فوت مادرم اکثر اوقات نماز صبحم رو با اینکه بیدار میشم پشت گوش میندازم و بهونم شده این که اون موقع مادرم بیدارم میکرد میخوندم و قضا نمی شد. میدونم مسخرست ولی خوب دیگه منم انسانم و جائزالخطا.
بیشتر وقتمو با کار پر کردم و خیلی کم به بقیه سر میزنم البته بماند توی این مدت استراحت و مرضیم خواهربزرگم ازم مواظبت می کرد بنده خدا خیلی تو زحمت افتاد و بقیه کارشون فقط گاهی اوقات سر زدن بود و احوالمو پرسیدن و حتی چند نفری از خانواده سراغمم نگرفتن بماند خیلی احساس تنهایی میکردم و توی این مدت با خودم و این مشکلم که تشدید شده بود فکر کردم. و جوابی براش پیدا نکردم. نمی دونم چرا من باید اینطور بشم؟ یعنی من اینقدر لایق این همه سختی و تنهایی هستم یا دارم تاوان گناهی رو میدم که نمی دونم چیه؟ چرا باید تو سن بچگی پدرم بمیره و با این سختی بزرگ بشم و به تمام چیزایی که دارم و می رسم با همت و تلاش خودم باشه؟ میدونم میخواید بگید برو خدارو شکر کن که روی پای خودتی و ... ولی واقعا چرا باید یه حامی و مشوق توی خانوادم نبوده و نباشه؟ چرا بزرگ شدنم درس خوندنم کار کردنم دوست داشتنم خلاصه همه چیزم با تنهایی و سختی همراه باشه ولی خیلیا هم راحت و بدون مشکلی به این چیزایی که من رسیدم رسیدن؟ چه فرقی بین من و اونا هست؟ مگه اونا چه مزیتی نسبت به من داشتن که راحت زندگی می کنن؟ چرا باید من اخرین فرزند خانواده باشم که بشم زنگوله پای تابوت والدینم؟ یعنی من حق داشتن اینارو تا این سن داشتم؟ چرا؟ فقط از قسمت و حکمت خدا نگید که دلم پره.
چرا با وجود داشتن امکانات کاری و مالی و استقلال تنهایی یدک کش تمام خواسته هام باشم؟ یعنی خدا دوست داره منو اینطور توی این موقعیت ببینه و بدونه من کجام و چی می خوام و بازم راضی باشه که اینطور باشم؟
منکر خدا و پیغمبر و دنیا و اخرت نیستم ولی دارم شک می کنم . حیف که نمی تونم واضح حرفمو بزنم چرا که کافیه بگم و با قفل شدن یا منتقل شدن تاپیک مواجه بشم.
ولی اگه از شما دوستان جوابی برای من دارید بگید شاید که بهانه ای باشه برای اینکه از این حالت که بسیار بیزارم بیرون بیام و بشم همونی که بودم و برام دعا کنید چرا که خیلی تنهام و از اینکه همه بهم میگن خوشبحالت چقدر موفقی خسته شدم. کاش خدا حرف دلمو می شنید و منو به خودم بر میگردوند
هرکس که مرا بیند گوید توخوشبختی
خوشبختی اگر این است نفرین به چنین بختی
علاقه مندی ها (Bookmarks)