با سلام
با توجه به طولانی شدن «تاپیک فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده» ، بدینوسیله ، این تاپیک برای این منظور گشوده شد.
تشکرشده 37,016 در 6,978 پست
با سلام
با توجه به طولانی شدن «تاپیک فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده» ، بدینوسیله ، این تاپیک برای این منظور گشوده شد.
مدیرهمدردی (جمعه 16 تیر 91)
تشکرشده 12,542 در 2,269 پست
فضیلتهای فراموش شده
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم.
آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی!" القصه… ،
هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب !
اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر ... (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم .
آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد ، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: "۸۰۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۲۵۰تومان پول جعبه می شودبه عبارت ۸۲۵۰ تومان "
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : " چرا این کار را کردید؟!! " ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : " اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…" و بعد اضافه کرد : " وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی! " پرسیدم : " یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…." حرفم را قطع می کند : "چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : " امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی! "
چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول دوستم Lableنزنم روی آدمها. ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی…
البته این یه داستان واقعیه که بمرور زمان متاسفانه کمتر تکرار میشه ،
نمونه دیگه اش ، فروشنده مسنی که ماکارانی بسته بندی رو وزن می کرد ، اگر مکتر از وزن نوشته شده روی بسته (800 گرم) بود از یک بسته دیگر مقداری رو در کیسه فریزری می گذاشت و به اندازه 800 گرم می فروخت.می گفت وقتی می گفتیم که فلانی بیخیال ، ما قبول داریم می گفت نه !شما از من 800 گرم خریده ای ، و برای چندین گرم من خودم رو مدیون شما نمی کنم
baby (یکشنبه 10 دی 91), khaleghezey (چهارشنبه 13 آبان 94)
تشکرشده 10,163 در 2,191 پست
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
Elena1994 (پنجشنبه 25 مهر 92), keyvan (شنبه 11 شهریور 91), khaleghezey (چهارشنبه 13 آبان 94), جوهر خونی (چهارشنبه 26 آذر 93)
تشکرشده 4,874 در 1,141 پست
دختري به كوروش كبير گفت من عاشق شما هستم.
كوروش كبير به او گفت لياقت شما برادرم است كه از من زيبا تر است و الان در پشت سر شماست.
دختر سرش را برگرداند ولي كسي را نديد
كوروش به او گفت اگر عاشق بودي هرگز سرت را بر نميگرداندي
گلنوش67 (شنبه 11 شهریور 91)
تشکرشده 12,256 در 2,217 پست
سلام،نوشته اصلی توسط گلنوش67
البته من بارها این داستان رو شنیدم. هم به فارسی، هم به زبان های دیگر.
ولی همیشه قضیه اینطور بوده که پسری به دختری می گوید که من عاشق تو هستم.
دختر به پسر می گوید خواهرم از من زیباتر است...
اولین بار است که می بینم به کوروش ربط داده می شود.
بعید می دانم این داستان ربطی به کوروش داشته باشد.
به خصوص اینکه به خصوص در داستانها "زیبایی" خصوصیت زنان است و معمولاً مردان هستند که در زنان دنبال زیبایی می گردند. مردان بیشتر با قدرت و ثروت خود معرفی می شوند.
موفق باشید.
hamed65 (شنبه 11 شهریور 91), khaleghezey (چهارشنبه 13 آبان 94)
تشکرشده 4,874 در 1,141 پست
اين ماجرا يك اس ام اس بود كه برام اومد و در مورد صحت اون چيزي نميدونم. ديدم جالبه گفتم اينجا هم بنويسم.شايد شما درست بگيد اگر هم فكر ميكنيد صحيح نيست تو تالار باشه اين پست رو حذف يا ويرايش كنيدنوشته اصلی توسط hamed65
به هر حال معذرت ميخوام
تشکرشده 130 در 19 پست
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت. او برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
پروردگارا ! کمکم کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر داوری کنم و بیشتر فرصت دهم
و شاکر نعمتهایت باشم.
asemuni-68 (چهارشنبه 27 خرداد 94), Elena1994 (پنجشنبه 25 مهر 92), khaleghezey (چهارشنبه 13 آبان 94), shahnaz66 (سه شنبه 05 دی 91)
تشکرشده 12,256 در 2,217 پست
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند. و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد.
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت. بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد.
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم.
و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم.
و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم.
asemuni-68 (چهارشنبه 27 خرداد 94), hamed65 (شنبه 11 شهریور 91), khaleghezey (چهارشنبه 13 آبان 94), هم آوا (یکشنبه 16 آذر 93), مریم85 (سه شنبه 27 فروردین 92)
تشکرشده 6,121 در 1,114 پست
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد .
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به زانكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.
asemuni-68 (چهارشنبه 27 خرداد 94), khaleghezey (چهارشنبه 13 آبان 94), kiann (یکشنبه 18 فروردین 92), نازنین آریایی (شنبه 11 شهریور 91), هم آوا (یکشنبه 16 آذر 93)
تشکرشده 6,121 در 1,114 پست
دزد با وجدان!
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
!!!!!!!!!!!!!!!!
asemuni-68 (چهارشنبه 27 خرداد 94), نازنین آریایی (چهارشنبه 27 دی 91), هم آوا (یکشنبه 16 آذر 93), مریم85 (سه شنبه 27 فروردین 92)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)