سلام من 28 سال سن دارم و 5 سال پيش ازدواج كردم. الان يك ماهي ميشه از همسرم جدا شدم. راستش ما يك سالي بود كه جدا از هم زندگي ميكرديم. از هفته اول بعد از ازدواج اختلاف داشتيم اون هم اختلافات شديد. اصلا نميتونستيم افكار همديگه رو درك كنيم. تو اين 4 سال با مادر شوهر تو يه خونه كوچيك يه خوابه تو فقيرترين محله هاي شهر زندگي كردم. اين درحاليكه از نظر مادي وضع من و خانواده ام خوب بود و شوهرم هم بغير از سال اول ماهانه حداقل 2.5 تا 3 ميليون درآمد داشت ولي بخاطر وابستگي شديد به مادرش نميخواست از او جدا بشيم. خونه جدا خريده بوديم ولي هر بار به دليلي نميرفتيم خونه خودمون. ميگفتم باشه تو اين محله با 5 ميليون ميشه خونه رهن كامل كرد، دقيقا روبروي خونه مادرت، خونه اجاره كنيم، ميگفت من غرور دارم اگه تو بيغروري به من چه. بريم اونجا فردا همسايه ها ميگن با مادرش اختلاف پيداكرده. گفتم آخه ما اگه روزي 2-3 بار بريم سر بزنيم به مادرت چطور ميگن اختلاف داره؟ ولي زيربار نميرفت. تا 3 سال تو خونه اي بودم كه حتي براي خودمون اتاق اختصاصي نداشتيم و با مادرشوهر تو يه هال 18 متري زندگي ميكردم. مارد شوهرم زن خوبي بود ولي سنتي با وجوديكه عقد كرده بوديم، ميگفت حضور تو تو اين خونه گناه داره و من اينو به شوهرم گفتم و با مادرش دعوا كرد ولي از اونجا نرفتيم خونه ديگه. علاوه بر محل زندگي، با اين غرور بيش از اندازه و بدبيني شوهرم هم درگير بودم. شكاك نبود ولي از كارها و حرفات برداشت بد ميكرد. مثلا ميگفتم كارتم گم شده نديديش؟ ميگفت ميخواي بگي من برش داشتم. اين رو تصور كنيد تا آخرش رو خودتون حدس بزنيد. اين 2 سال آخر نه تنها يك بار نگفت دوستت دارم يا بهت علاقه دارم كه هميشه ميگفت دوستت ندارم و تا تو هستي من خوشبخت نميشم يا آرزومه بيام خونه و تو نباشي. بالاخره پارسال خسته شدم و بعد از يك افسردگي شديد (به گفته مشاور) از خونه بيرون اومدم. وقتي بيرون اومدم حتي يه بار زنگ نزد ببينه من كجام و زنده ام يا نه. بالاخره بعد از مسايل زيادي كه تو همين يك سال پيش اومد، يه روز اومد و گفت من سرطان دارم و بايد عمل كنم و ميخوام زودتر جدا بشيم. وقتي علت اصرارش براي طلاق قبل از عمل جراحي رو پرسيدم گفت نميخوام اگه اتفاقي برام بيافته، مادرم با تو طرف حساب باشه. منم براي اينكه زودتر عمل كنه و خوب بشه افتادم دنبال طلاق. جلوي وكيل گفت من ميخوام سرطانم و اين زن رو باهم از زندگيم بيرون كنم و تو همون يه هفته بارها دل منو با اين حرفهاش شكست. قرار دادگاه رو گذاشتيم كه يه باره شب قبل از دادگاه زنگ زدو گريون گفت شوهر خواهرش مرده و من برم خونشون. دلم نيومد تنهاش بذارم و رفتم ولي هرچي گفت بمون تا آخر هفتم بعد ميريم دنبال طلاق، قبول نكردم. نميتونستم حرفهاش رو فراموش كنم. اون تو روزهاي آخر قبل از طلاق 2-3 بار بهم گفت هنوز بهم علاقه داره البته تصحيح هم كرد كه هنوز دوستم نداره بلكه علاقه داره و خواست برگردم ولي بهش گفتم چيزي از مشكلات ما عوض نشده و تازه ميخواست بعد از اين تو يه خونه يه اتاقه با مادر و خواهر و 3 تا بچه هاي خواهرش زندگي كنيم. بالاخره جدا شديم. الان هرچند با بررسيهاي 100 باره احساس ميكنم كارم منطقي بوده (البته با عقل خودم) ولي چون بيماره و بخاطر شرايط خواهرش كه ارتباط خوبي باهم داشتيم، يه جورايي ناراحتم. راستش ميترسم از بيماريش. ميترسم خداي نكرده ....
قسم ميخورم اگر برميگشتم، به 6 ماه نكشيده دوباره جملات سركوبگرش شروع ميشد و.... ولي نميدونم چطور بايد خودم رو آروم كنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)