بعد از اینکه تاپیک قبلیم قفل شد، مدتی به خودم فرصت دادم تا یه مقدار هیجانات روحیم فروکش کنه.
مادرشوهرم امر کرده که نباید گذشته زندگی ما فراموش بشه و شوهرم هم مطابق معمول اطاعت امر کرده.
و متاسفانه من تحت هیچ شرایطی نمی تونم با همون مردی که در گذشته بود، زندگی کنم.
دیگه نه جسمم طاقت تحمل کتک رو داره و نه روحم طاقت این همه توهین و تحقیر.
باصطلاح شوهرم الان هم وقتی باهام حرف می زنه با فحش و توهین تحقیرم می کنه.
جلوی خانواده خودم اینقدر دروغ به هم می بافه و من رو تخریب می کنه که موندم پیش غریبه ها و دور از چشم خودم چه ها می گه.
یک ذره احساس دلسوزی نسبت بهم نداشت. دلش نسوخت که مراعات زن زائوش رو با اینهمه بخیه بکنه.
مادرش گفت تا حالا چون حامله بوده بهش چیزی نگفتیم. من چقدر ساده بودم که خیال کردم شوهرم تغییر کرده!
مدتهاست بهش شک کرده بودم که بیرون خونه رابطه جنسی داره.
خلاصه که به همه دلایل فوق و خیلی چیزهای دیگه که شاید گفتنش تکرار مکررات بشه تصمیم گرفتم که این زندگی سرشار از توهین و تحقیر رو تموم کنم.
اما مشکل الانم؛
خوب خیلی شرایط جسمی و روحی خوبی ندارم که حتی اگر قرار به طلاق توافقی شد، شرایطم رو مشخص کنم و اگر هم کار به دعوا و دادگاه و ... کشید، پیگیر بشم.
از طرفی بچه هم فعلا نیاز به رسیدگی داره و دکتر بردن و ... داره که مادرم شوهرم رو خبر می کنه که لااقل دکتر و بیمارستان ببردش.
گاهی هم میاد به بچه یه نیم ساعتی سر می زنه و بعدش معلوم نیست کجا می ره.
مشکل الان من اینه که وقتی میاد، حتی تو این مدت کوتاه، تمام گذشته تلخ زندگیمون لحظه به لحظه ش برام مرور میشه، بعد رفتنش فقط حرص می خورم و گریه می کنم.
حتی کاهی به جایی می رسه که از بچه ام هم بدم میاد و دلم نمی خواد حتی بهش شیر بدم. درصورتیکه وقتی باباش نیست این حالتها رو نسبت بهش ندارم.
نمی دونم چیکار کنم که این حالتها رو نداشته باشم. فعلا شرایطی نیست که بشه بهش بگم نیا، چون اختیاردار نیستم. و از طرفی نمی تونم اومدنش رو ندید بگیرم و خاطرات گذشته رو مرور نکنم. دست خودم نیست.
بهم بگید چی کار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)