سلام دوستان خوب همدردی
نمیدانم از کجا باید بگم اما فکر میکنم بهتر که دوباره از خودم بگم و شروع کنم دختری ۲۷ساله ام تک دخترم اما لوس نیستم به هیچ عنوان تازه تو خانواده ام اگر مشکلی پیش بیاد اول به من میگن از من انتظار بیشتر دارند تا برادرم اخه خانمش دوست نداره بگذریم دانشجو روانشناسی بالینی هستم اما همیشه میگن کوزه گر از کوزه شکسته اب میخوره حکایت من دیگه در ضمن خیلی هم شیطان و پر انرژی بودم که بعد از مشگلم کمتر شده بود و منزوی شده بودم اما دارم دوباره خودم پیدا میکنم دوستان گلم توی تاپیک قطع ارتباط با متاهل مشکلم نوشته بودم و دیگه با ان اقا کات کردم همه جوره حالا قبل از محرم مادرم گفت قرار خواستگار بیاد اما نگفت کی هست بعد که امدند من فهمیدم برادر خانم همان مردی که ۴سال زندگیم بازی داد و میگفت مجردم بعد فهمیدم که نه خیر زن داره این پسر برادر زن اون اقاست بهش گفتم از کجا من میشناسی گفت مادر دامادمان همسایه شماست ایشون شما معرفی کردند اتفاقا خواهرش هم بود بر خلاف گفته های خواهر شوهرش دختر معقولی بود اما زرنگی تو چشماش داد میزد و چند بار هم گفت ما واسه محمد هر زنگی نمیزنیم برادرم لیسانس ال داره بل داره منم خدای چیزی کم ندارم چه ظاهرم چه هر چیزه دیگه قرار شد ما چند باری صحبت کنیم نمیخواستم بخاطر کسی با اینده ام بازی کنم دلیلی نداشت بخاطر ماهان نه بگم چون پسر معقولی به نظر میرسه ۳۳ساله هست و شغل خبای عالی از لحاظ اجتماعی خوب اما دوس زیاد داره میگه لذت دنیذ برای من ابنجوری تعریف شده است درامد باید بالاباشه و با پولت حال کنی اما درست و به سفرهای خارجی زیاد کرده مخصوصا انتالیاحالا مشگلم اینه یک روز بهم گفت میخوام دست جمعی بریم توچال بیا بریم هرچی گفتم کی نگفت بعد بهانه اوردم قبول نمیکرد مجبور به رفتن شدم حتی برادرم و خانمش دعوت کرد اما بخاطر باردار بودن زن برادرم نیامدند من تنها رفتم احساس ترس میکردم همان اول که تا ماهان دیدم دلم ریخت پایین اما به خودم گفتم اگر قرار بشه این وصلت انجام بگیره باید باهاش برخورد کنم پس باید محکم باشم دنبال بدی هاش گشتم تا شاید ارومم کنه اما پیدا نکردم جز دروغش خواهر ماهان هم بود جا خورده بودم خودمم نمیدانستم چکار کنم بداخلاق شده بودم محمد هرچی علتش میپرسید گفتم کسلم گفتم که من نیام تفریح شما هم خراب میکنم دستم گرفت گفت دیگه لزومی نداره وقتی نامزد دارم تنها جایی بریم ماهان که اینکار محمد دیدمثلا لجبازی کرد دست انداخت گردن زنش کلی تعریف کردن به من نگاه میکرد اینکارش واسه همه تعجب انگیز بود حتی زنش خواهر ماهان گفت تو تا با داداشی من چکار کردی ببین داره منفجر میشه خدا تقاصش بگیره ارت دیگه طاقت نداشتم گفتم اون به من دروغ گفت من بازی داد حالا تقاصش من پس بدم من خورد شدم شکستم ابروم رفت پیش مامان و بابام حالا چی میگی تو ماهان هم امد با خواهرش دعوا کردن دیگه صبر نکردم اژانس گرفتم برگشتم همان شب محمد و خواهرش امدند خانه امان نخواستم ببینمشان پیغام دادم سرم درد میکنه نمیتونم بیام محمد قبول نکرده بود امد توی اطاقم عصبانی بود گفت چت شده بود تا من و ابجیم رفتیم خرید کنیم بیایم کجا غیبت زد بین شما ۳نفر چه اتفاقی افتاد گفتم اقا محمد من سرم درد میکنه اجازه بدید بعدا حرف بزنیم پفت حالا شدم اقا محمد گفتم خودتان بریدید و دوختین من هنوز بله نگفته بودم گفت چرت نگو بعدم دستم محکم کشید بردم جلوی خانواده ام گفت خانواده ماهان ۴سال امذند تو این محل درست زمانی که با خواهر من قهر کردند ماهان تنها میامده اینجا بهم بگین بین این دوتا خبری بوده نتونستم واقعیت بگم زن ماهان انجا بود داشت گریه میکرد به ماهان گفت تو با این دوست بودی نه نمیدانم چرا اما گفتم نه من اصلا ماهان نمیدیدمباور کنید میتونستم راستش بگم اما وجدانم نگذاشت پای زندگیشان وسط بود بعدم علت انداختم گردن خودم که با خواهر ماهان دوستای خوبی نبودیم بهم حسودی میکردیم از این حرفها امروز هم سر لباس دعوامون شد همین منم چون دوست ندارم کسی بهم تحکیم کنه ول کردم امدم بالاخره تمام شد اما اخر شب محمد بهم اط م س داده که قسمت میدم به این ماه عزیز بهم راست بگو به هیچکس نمیگم فقط بپو ارتباط تو با ماهان و خواهرش چی بوده نمیخوام از تو چیزی ندانم اما بقیه بدانند روز اول پرسید با کسی دوست بودی گفتم لزومی نداره از گذشته ام بگم اگر اهل دوست پسر بازی بودم از خیلی چیزا عقب بودم بخدا نبودمم فقط همان ماهان بود که.... حالا بهم میگه ۳۳سالمه این دعوای شما بخاطر حسادت نبود رفتن تو ساکت شدن ماهان بی علت نمیتونه باشه ماهان هم بهم اس م س داد که هستی دودل شدم فکر میکنم واسه ازدواج خیلی عجله کردم و.... حالا نمیدانم واقعا چکار کنم از طرفی با وجود همسرشدن با محمد زندگی انم تحت الفشار میشه اگر هم بگم نه پشت پا زدم به بخت خوبم تو این مدت محمد انقدر مهربونی کرده بهم که حد نداره همه اینها یک طرف جواب محمد چی بدم تا کی باید خودم بخاطر اون و اشتباه ندانسته خودم چوب بخورو استادم میگه به اطاق دلت برو و با ریس منطق نتیجه گیری کن اما واقعا درمنده شدم محمد مدام با ماهان مقایسه میکنم البته تو خلوت خودم وقتی تو محبت کردن کم میارم سریع میگم اگه ماهان بود چکار میکردی بلافاصله جواب میدادم این محمدنه ماهان اما باز نمیششششششههههههه چکار کنم نمیخوام از انسانیت خارج بشم میترسم اگر واقعیت بگم اتیش به پا شه اگر نگم محمد واسه همیشه میره
عمیق ترین درد زندگی دلبستگی به چیزی که متعلق به خودت نیست
علاقه مندی ها (Bookmarks)