سلام دوستاي خوبم!
نم دونم چقدر از شما ها منو به ياد مياريد يا مي شناسيد و باگلايه هاي قبلي من آشنائيد!
من نيلوفر 29 ساله مجرد ليسانس حسابداري و...اينبار مي خوام از يه دردي تو خودم بگم!
پارسال همين وقتها بود كه به شدت به هم ريخته و افسرده بودم .مشاور قرص اعصاب و ...
خسته شدم. به كار و يادگيري و در كنارش كاراي تفريحي پناه بردم و خدا هم خيلي كمكم كرد و راههاي جالبي جلوي پام گذاشت.بعد از مشكلاتي كه برام پيش اومده بود و يه شكست عشقي چند ساله من كه خيلي وابستگي عاطفي شديدي به برادرم داشتم و با پناه بردن به آرامش دروني اون از دست امواج منفي مادر و خانواده ام و....فرار ميكردم به يكباره افتاده بودم تو دام عنكبوت/ به قول مشاورم دچار روزمرگي شده بودم .ـآخه براي برادرم يه دوره آموزشي تو تهران پيش اومده بود حالا هم 6-7 ماهه كه اون ور آبهاي ايران داره كار ميكنه و به كل يكساله از خونه دوره!واين دوريش همه رو آزار ميده و بيشتر از بقيه منو كه با اوناي ديگه همخوني هم نداشتم!واين شد كه تنها شدم ولي روزمرگي چرا؟!
من كه براي زندگيم هميشه يه برنامه ريزي داشتم!پس بايد دوباره خودمو احيا ميكردم!
كابوسهاي فكري و واقعي وحشتناكي داشتم(يه موردشو تو :گنه كردم گناهي پر ز لذت نوشته بودم----نتيجه اش اين شد كه فهميدم اون يارو به گفته خود البته! زن داشته !ودر حال جدائي بودن و از تنهائي به اين كارا رو آورده و به عينه ديدم كه منو بقيه هيچ فرقي براش نداشتيم/براش خيلي وقته كه رد تماس گذاشتم و براي اينكه مجبور نباشم اس ام اساشو هم تحمل كنم مجبور شدم بگم اين خط واگذار شده)
از اون به بعد با آدمهاي ديگه اي آشنا شدم واز اونجا كه تجربه خواستگاري خانوادگي نداشتم بيشتر متوجه شدم چقدر شناختم از آدمها سطحي و رفتارام نا پخته است!
يه بار كه از يه مسئله كاري كه خيلي ذهنمو در گير كرده بود خسته شده بودم و از همه جا نا اميد سر يه كار تفريحي با يه حسي به اسم دوست داشتم مواجه شدم (اينبار نه ديگه جوش وخروشي براي تغيير اجباريه يه زندگي بد بود ونه ...من حتي به خودم اولين روزها اين حق رو نمي دادم كه به اين موضوع دوباره فكر كنم ولي ايجاد شده بود و منم مي خواستم اون آرامشي رو كه بعد از مدتها ايجاد شده يه طوري حساب شده بدست بيارم)
اون واقعادوست داشتن و آرامش بود(نه اينكه حالا نيست ولي يه مدته كه ديگه ارتباطي نه از نظر كاري نه گذري نداريم به اون صورت)ومن تازه معني يه دوست داشتن واقعي و آرامش رو داشتم ميفهميدم!
روزاي بهار و تابستونو بيشترشو در حال كار يا كارورزي يا كارائي كه به خاطرش يك يا چند روز مجبور باشم از خونه دور باشم گذروندم (يعني از اين خونه تار عنكبوت گرفته دور بودم)تا همين 2 هفته پيش!براي كنكور ارشد امسال تو يكي از موسسات اسم نوشته ام و براي همين سعي كرم و خدا هم كمكم كرد كه وقتامو يه طوري تنظيم كنم كه 3 ماهي رو بشنيم تو خونه و درس بخونم ولي ...
دوباره افسردگي اضطراب شباهاي ناآرام /و از رفتاراي طبيعي و گرم تابستوني ام خبري نيست شوخ طبعي راحتي افكار خلاق و فعال همه نم كشيده و باز در و ديوار و پشت ميز نشستم برام شده يه بايد اجباري در حاليه خودم انتخاب كردم كه اين چند ماه برنامه ام اين بشه و با توجه به سردي هوا و... اين يه جور لطف خدا به من به حساب مياد ولي بازم تواين خونه و جمع خانواده اي كه احساس ميكنم هيچ علاقه اي بهم ندارن احساس خوشي و راحتي نميكنم و بازم افسردگي پاييز و زمستانيكه در راهه برام يه كابوسه!
برادرم احتمالا يه ماهه ديگه برميگرده ومن نمي خوام همه اون انرژي رو كه تابستون بدست آورده بودم تا اون موقع تحليل بره و اينوو هم بگم كه دوباره به شدت حساس هم شدم و هر رفتاري منو مي رنجونه/در ضمن هنوز هم با همون مشاورم در ارتباطم ولي اونم از عدم تمايل و همكاري خانواده خودخواه من براي عدم پيشرفت درمان من گلايه داره!
براتون آرزوي شادي و موفقيت دارم شما هم براي من همين آرزو رو داشته باشيد شايد از دعاي خير شما
شرمنده از طولاني شدن مطلب !در ضمن من هنوز نمي دونم چطوري لطف خدا و بعد مدير تالار شامل حالم شده و اكانت دارم!
علاقه مندی ها (Bookmarks)