بله عزيزم
ميدوني گاهي وقتها آدم وقتي ناراحته يا عصبانيه همه چيز رو حق با خودش ميدونه و فکر ميکنه فقط اونه که مورد ظلم واقع شده،من اينجوريم
مثلا:ببين با اينکه اعتراف کردن سخته ولي من از صد شايد بگم فقط 20 درصد شوهرم رو خوب و شايد بالاي 80 درصد شوهرم رو بد ميدونم و همش راجه به زندگيم و اون منفي فکر ميکنم و همش منظورهاي بد و ديد بد دارم و همش فکر ميکنم که شوهرم بهم داره کلک ميزنه،منو دوست نداره،همش ميخواد منو ناراحت کنه،زندگيم ميخواد از هم بپاشه،زندگي منهم مثل خواهرم ميخواد بشه،آخرش از دست همسرم ديونه ميشم و ... در صورتي که نبايد اينجور فکر کنم چرا که به قول دوستان من بايد بيشتر انرژي مثبت پخش کنم تا همسرم هم اينو دريافت کنه بجاي اينکه فکر کنه من در موردش با ديد تنفر نگاه ميکنم و فکر ميکنم که مثل شمر برام چرا فکر نکنه که من اونو عاشقانه دوست دارم چه تو شرايطي که برام کاري ميکنه يا نميکنه ممکنه از دستش ناراحت بشم ولي اين دليل بر تنفر من نبايد بشه.
من نبايد در مواقع بروز ناراحتي چه من يا اون سکوت کنم چرا که عصباني تر و ناراحت تر ميشه به قول دوستم من ميتونم ناراحت باشم ولي سکوت نکنم و باهاش حرف بزنم ولي با کم محلي کردن يا کمتر صميمي شدن،نه با سکوت،سکوت از طرف من يعني اعلام جنگ و لج کردن و قهر و مطمئنا اون بدتر خواهد کرد متاسفانه من بجاي اينکار سکوت ميکنم و کار به جاي باريک که کشيد و داد و بيداد همسرم و فحش و کتک کاريش شروع شد پا جلو ميذارم و يه جورايي آشتي ميکنم و اين بدتر از قبله يعني انگار نه انگار من ناراحت شدم و اين بهش اجازه ميده هر وقت ناراحتي پيش اومد اگه من ناراحت شدم با فحش و کتک منو راضي به آشتي و منت کشي بکنه که مطمئنا هيچ وقت از در آشتي وارد نخواهد شد وقتي من اينجوري بکنم شايد به مرور ياد بگيره ولي به نظرم بهتر اينه که حرف بزنم و کار خودم رو بکنم و در عين حال نشون بدم ناراحتم،اميدوارم منظورم رو رسونده باشم، پس در اين مورد منهم مقصر حساب ميشم البته هنوز نميدونم تو اون مواقع چطور برخورد صحيح داشته باشم چون تو اون جور مواقع نميدونم چه جور اوضاع رو دستم بگيرم و درست جمع و جورش کنم.
يکي ديگه اينکه من وقتي ميخوام رفتارش بهتر بشه دائم از در انتقاد وارد ميشم چطور بگم بلد نيستم اون لحظه خوبيهاش رو يادم بيارم و درست و بجا بگم وهم رفتار بدش رو ياد آور بشم و يا نميتونم بگم و يا ايگه بگم لو ميره که ميخواستم سرش شيره بمالم و هدفم انتقاد کردن بوده و خودم هم به نقطه مثبت اخلاقيش که گفتم اعتقادي ندارم يا برام مهم نيست و همش الکي بوده مثل اينکه به بچه بگي آفرين پسر گل مامان منکه ميدونم تو اينکار رو نميکني و اون اينو ميفهمه.
يا بعضي وقتها بخاطر ترس از ناراحتي همسرم منفعل ميشم و نظري نميدم و شده مواقعي که راي ام ممتنه بوده در صورتي که بايد قاطعانه ميگفتم آره يا نه و چرا آره و يا نه،و همسرم از اينکه منفعل بودم نراحت ميشد انگار که برام مهم نيست،چطور بگم به قول مشاور بايد مديريت رو خودم دستم بگيرم نه اينکه بذارم اون برام تصميم بگيره تا بعدا فکر کنم داره در حقم ظلم ميشه.
در مورد حساسيتهاش خوب بايد تا حدي بهش حق بدم کي ميرم،کي ميام،کجا ميرم و ...،چون بالاخره ميدوني بيشتر درگير فسادهاي جامعه است و بيشتر اونها رو حس ميکنه و ميبينه و متاسفانه خيلي چيزها براش ايجاد حساسيت ميکنه و البته زياده روي ميکنه ها ولي خوب منهم بايد سعي کنم که يه مقداريش رو قبول کنم.
ميدوني من بعضي وقتها خسته ميشم از همه چي و فکر ميکنم خيلي بهم ظلم ميشه و دارم زيادي کوتاه ميام و اول لحظات فقط همسرم رو بد ميبينم و همينطور افکار منفي مياد سراغم و متاسفانه اوضاع رو بدتر ميکنه و به قول مشاور من زود ميبرم و تند و تند بايد شارژ بشم.
بعضي چيزهاي ديگه هم هست که فکر ميکنم و سر فرصت خواهم گفت.....
به قول مشارو ما هر دومون مشکلاتي داريم و من بايد اونقدر سياست و مديريت داشته باشم که هم خودم درست رفتار کنم و هم براي اون مثل يه مشاور باشم ......
علاقه مندی ها (Bookmarks)