سلام دوستای عزیزم.
یه کمی دل نگرانی هام زیاد شده. خودمو توی شرایطی میبینم که خسته کننده هست و تهش هیچ معلوم نیست.
سعی میکنم لیستشون کنم.
1) جریانات خواستگاری و اینکه هر دفعه باید یه صحبتی با پدرم داشته باشم و صحبتی که توش مقدار زیادی انرژی ازم گرفته میشه. چون عادت به اینجوری صحبت کردن ندارم، انگار که تازه دارم رانندگی یاد میگیرم. حتماً اگه تجربه کرده باشید میدونید چقدر سخته اون اولاش.
2) وقتی دارم به خواستگارم فکر میکنم و از جوانب مختلف بررسیش میکنم و ذهنم مشغول اینه که چه جوری باید از همه نظر چکش کنم، خیلی ذهنم درگیر میشه. انقدر که دیگه دوس ندارم هیچ کار دیگه ای انجام بدم! حتی اگه بهش فکر نکنم، انگار cpu مغزم 99 درصد مشغولشه!
برام شاگرد جور میشه(تدریس خصوصی میکنم)، میگم وقت ندارم. در صورتیکه اکثراً تو خونه هستم.
یا حتی آموزشگاهی که توش تقاضای تدریس کرده بودم باهام تماس گرفت. منم قبول کردم. اما وقتی گوشی رو قطع کردم، پیش خودم گفتم وای! چیکار کردم! کاش قبول نمیکردم! (حتی میخوام زنگ بزنم بگم نمیتونم بیام!)
الان دو تا کلاس برای خودم میرم، اگه دست من بود اونا رو هم میذاشتم کنار. وقتایی که میخوام برم کلاس یا وقتایی که باید برای کاراش وقت بذارم، انگار میخوان روحم رو از بدنم جدا کنن :)
یا مثلاً میام همدردی، بدون اینکه هیچ کار مفیدی انجام بدم، یکی دو ساعت اینجا هستم ولی حضور ندارم!
کلاً همه جا مصداق این عبارت شدم که : من در میان جمع و دلم جای دیگر است...
3) جریان اختلاف دو تا از برادرام. اولاش انقدر راجع بهش فکر میکردم و با هر کدومشون حرف میزدم و نتیجه نمیگرفتم، دیگه خسته شدم. رهاش کردم و گفتم من که تقصیری ندارم برای چی اعصاب خودم رو بهم بریزم، انقدر توی این موضوع خسته شده بودم که وقتی خودم رو کشیدم کنار، ناخودآگاه به زنداداشم هم زنگ نمیزدم. چون یه عالمه توی ذهنم باهاش مکالمه و دیالوگ داشتم هر روز. این باعث شد ازم دلخور بشه و الان که به این مدت نگاه مکنم، میبینم چقدر هم کوتاهی کردم. البته ناخواسته بوده!
این مساله هنوزم حل نشده باقی مونده. (البته رابطه ما دو تا داره درست میشه)
4) فکر نمیکردم این موضوع برام مهم باشه. اما زنگ زدن خانواده خواستگارم خیلی دیر به دیره! یعنی مثلاً دیروز ِ روزی که میخوان بیان زنگ میزنن. آدم دلش هزار راه میره خب! یه استرس مخفی توی دلم میاد.
5) انگار که خیلی معلقم. واقعاً هم خیلی طولانی شده. از شهریور قضیه ی این خواستگاره کش پیدا کرده. فکر میکردم اگه به جلسات بعدی برسه، دیگه تاثیر اون وقتایی که کش پیدا کرده میره. اما مثل اینکه اشتباه فکر میکردم.
دوس دارم هیچ کاری نکنم. همه کارام رو بذارم کنار، ببینم تکلیف ازدواجم چی میشه، بعدش به ادامه ی زندگیم بپردازم:)
6) حس میکنم زیادی مشکلات بقیه رو میبینم و توی ذهنم میارم. از نزدیکترین افراد توی خانوادم تا تاپیک های همدردی تا مشکلات دوستام و خانواده شون و ....
حالا اگه راه حلی به ذهن آدم برسه خوبه. ولی بدون اینکه راه حلی به ذهنم برسه، هی مشکلات رو مرور میکنم.
7) وقتی به شرایط الانم نگاه میکنم، این مواردی که بالا نوشتم رو میبینم. اما میدونم شرایطم نسبت به قبلاً خیلی خیلی بهتره. (خدا رو صدهزار مرتبه شکر)
پس نمیفهمم دلیل این همه نابسامانی درونی چیه.
اینم دوباره کلافه ترم میکنه!
اگه یکی از بیرون منو ببینه فکر میکنه خیلی آرومم. اما توی ذهنم یه عالمه فکر هست که هر لحظه میره و میاد و آرامش منو ازم گرفته.
دوس دارم یه چند روز برم مرخصی!
این دنیا مرخصی با بازگشت نداره؟!!
چقدر طولانی نوشتم،، کی حوصله داره بخونه اینا رو! :)
علاقه مندی ها (Bookmarks)