[/b]سلام.من 29 سال دارم و 11 ساله که ازدواج کردم. وقتی 18 سالم بود (خیلی خیلی زود:()ازدواجمون به سبک کاملا سنتی بود امدند خواستگاری ظواهر امر همه چیز خوب بود.ما فروردین عقد کردیم تا من مدرسم تمام بشه و کنکور دادم و بعد از 6 ماه ازدواج کردیم.من شدیدا عاطفی واحساسیم عاشق عشق ورزیدن همه زندگیم شد همسرم .به خاطر اون از علایق خودم گذشتم من عاشق گردش وتفریح و مسافرت ومهمونی ولی اون نقطه مقابل من.من هم به خاطر اون نمیرفتم و ازش تقاضا نمیکردم که مثلا بریم بیرون چون وقتی هم که میامد انقدر تو فکر بود وراحت نبود که بهمون خوش نمی گذشت.(والان میدونم اشتباه کردم)من خیلی برای اون مایه گذاشتم همیشه بهترین غذا را براش درست میکردم بهترین لباس و آرایشم برای اون بود وهمه اینها برای این بود که می خواستم بهترین همسر باشم.ولی در عوض هیچی دریافت نکردم اون اصلا حس دوستداشتنی بودن به من نمیده .هیچ وقت به من زنگ نمیزنه حتی اگه مریض باشم
هیچ وقت سعی نمیکنه منو خوشحال کنه خیلی وقتها باهام تلخ حرف میزنه خیلی کم پیش میاید که اون بیاد طرفه من و من بارها تصمیم گرفتم که من پیشقدم نباشم ولی شده 2ماه که اون هم هیچ اقدامی برای برقراری ارتباط نکرده.الان من 2تا بچه دارم و باید زنگی کنم اون خصوصیات خوب زیاد داره ولی متاسفانه این نیاز منو براورده نمیکنه.من الان مشکلم با خودمه چرا اینقدر نیازمند عشق وتوجه اونم؟چرا اون اینقدر برام مهمه؟بعضی وقتها به خودم میگم خجالت بکش مادر 2 تا بچهای هنوز مثل دخترهای 15 ساله دوست داری یکی عاشقت باشه؟از طرفی هم میبینم نیاز بیهودهای نیست هر زنی دوست داره شوهرش بهش توجه کنه.ولی اون به خیاله خودش منو ازاد گذاشته که راحت باشم.نمیدونم شاید به این خاطر که زود ازدواج کردم فرصت تجربه عشق وعاشقیه دوران جوانی را نداشتم الان اینقدر نیاز دارم.کمک کنید با خودم کنار بیام از این قضیه رها باشم چون همسرم به هیچ وجه حاضر نیست قدمی برداره وبه من احساس خوب بده
علاقه مندی ها (Bookmarks)