دختری 29 ساله در یک خونواده فرهنگی و محترم و نسبتا مذهبی با وضعیت مالی متوسط و فوق لیسانس هستم. از همون دبیرستان خواستگار زیاد داشتم ولی خواهر بزرگ داشتم و همینکه زیادم فکر ازدواج نبودم. 6 ماه پیش با یک پسر مذهبی 30 ساله در یک سایت علمی آشنا شدم. این آشنایی و ارتباط هر روز بیشتر شد. همدیگر رو از طریق اینترنت دیدیم. چون همشهری هم بودیم قرار گذاشتیم دو سه بار هم از دور همدیگر رو دیدیم. من رو با خانوادم دید. البته خانوادم خبر ندارن. کم کم ابراز علاقه کرد و خودش موضوع ازدواج را مطرح کرد. منم دیگه درسم تموم شده بود خواهرم هم ازدواج کرده بود، فکر ازدواج هم بودم به دلم هم نشست . یه احساس عاشقانه و البته عاقلانه بینمون شکل گرفت. یه روز گفت به مادرمینا بگم تو رو. معرفی کنم. البته نمی تونم بگم تو اینترنت آشنا شدم میگم که یکی از دوستان معرفی کرده. نباید بدونن خودمون با هم آشنا شدیم چون اینجوری سنگ میندازن جلو پامون. بزار بیان خودشون ببیننت ایشالا که می پسندن. فکر کنن خودشون واسم پیدا کردن اینطوری تو رم اذیت نمی کنن منم اذیت نمیکنن. تو این بین هم هی ابراز علاقه میکرد و میگفت دعا کن منم دعا کنم به هم برسیم. چند روز بعدش تو اینترنت تصویرش رو داد داشت گریه میکرد که مادرمینا میگن تک دختر نیستی، فاصله سنی 1 سال کمه، دختره سنش زیاده ، جمعیتشون زیاده. گفتم خودت اینا رو قبول داری گفت نه اما مادرمینا رو چه جوری راضی کنم چون قبلنم یه موردی بود چون اونا نپسندیدن نشد. مدتی رابطه قطع شد باز دوباره شروع کردیم دوباره به مادرشینا گفته اما اونا نه محکم میگن نه، ونه اینکه حداقل میان منو ببینن. هر روز با هم حرف میزنیم و تو اینترنت همدیگرو می بینیم. دیگه حوصلم سر رفته فقط بهم میگه دعا کن مادرمینا از خر شیطون بیان پایین. هر شب تصمیم میگیرم صبش بگم که دیگه خسته شدم. اگه واقعا منو میخوای تا حالا راضی کرده بودی یا جرات اینو داشتی بگی که بابا من دختره رو دیدم باهاش حرف زدم. پسندیدم شمام برین ببینینش. اما فرداش که میشه منصرف میشم. میگین چیکار کنم؟؟؟ میدونم هم که مادرشینا در به در دنبال دخترن. بهش میگم من منتظر چیم؟ که مادرت یکیو بگیره بیاره واست منم بشینم نگات کنم؟؟ میگه تو رو خدا اینا رو نگو بعد چشاش پر میشه. مثل چی موندم تو گل. جای من بودین چیکار میکردین؟؟؟؟ ولش کنم؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)