با عرض سلام و خسته نباشید ...
ماجرایی دارم برای گفتن که اگه بخوانید و راهنماییم کنید ازتون ممنون میشم ...
داستان ار 2 سال پیش شروع میشه ، کنکور داده بودیم و در حال ِ خوش گذرونی ، با یکی از دوستان یکی از اعضای فامیل که همسن هستیم ، از طریق اینترنت شروع کردیم به بحث های جدی و صحبت از کتاب و فلسفه تا زندگیمون ... و به علت آشنایی و واسطه ای که داشیم بعد از مدتی همدیگر رو دیدیم ... ایشون به من پیشنهاد دوستی دادن و من که در اون زمان علاقه ای به داشتن هیچ رابطه ای نداشتم به ایشون جواب منفی دادم و خواستم که دوستان خوبی برای هم باشیم ... و این اتفاق افتاد و 4-5 ماه بعد تقریبا به عنوان صمیمی ترین دوستان همه ما رو میشناختن و همه جا با هم بودیم ... بعد از این مدت من پشیمون شدم از جواب منفیم و ایشون بدون هیچ اشاره ای از جانب من متوجه ماجرا شدن و بلافاصله خودشون رو عقب کشیدن ... جریان ادامه داشت تا که عید 89 با هم صحیت کردیم و صریحا گفتن که در حال حاضر علاقه ی به دوستی ندارن ... الان که بیشتر از 1 سال و نیم از ماجراها میگذره دوستان خوبی هستیم ، بیشتر از هر کسی با هم صحبی و درددل میکنیم ، و حرفای نگفته رو به هم میزنیم ، من رو خواهرش خطابم میکنه و میدونم که واقعا براش مهمم ... ولی مسئله اینجاست که ازم فرار میکنه ... نمیدونم منظورم رو از فرار میدونین یا نه ، ولی یک حالتیه که در مقابل دوستی های دیگرش با دخترای دیگر که اتفاقا دووستان خودم هستم تفاوی را احساس میکنم ... تنها بیرون نمیریم به هیپ عنوان مثلا ....
نمیدونم چی کار کنم ... به نظر شما امیدی هست که این رابطه ای جدی بشه روزی ؟ و یا حداقل چه کنم که ازم فراری نباشه و این احساس معذب بودن حضوری از بین بره؟
جا داره که بگم به علت علاقه ی شدیدی که به ایشون دارم توانایی دوستی با عیچ شخص دیگه ای رو هنوز پیدا نکردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)