موضوع از 4 سال قبل شروع شد اون یکباره بدون هیچ دلیل منطقی و بدون اشنایی کامل به من اظهار عشق کرد قبلش جندتا تماس داشتیم راجب ادامه تحصیل اون البته خانوادش میدونستن از من مشاوره میخواست خانواده اون اشنای خانوادگی مااست
من حرف اونو شوخی تلقی کردم اما اون واقعا جدی بود من رک گفتم نه
اصرارهای زیاد اون وتماسهای مکررش منو تو منگنه منم واسش شرط گذاشتم
یا تمومش شه ومن به ازدواج فکر میکنم یا ادامه بدیم که هیچ ازدواجی در کارنیست اما اون باور نداشت این حرفو بزنم گفت نباشی من میمرم
حدود 1 ماه به این منوال گذشت و نه گفتن های من گریه ها واصرار های اون موضوع به خواهرم سریع گفتم وازش خواستم به اون بگه دست از سر من برداره اونا قبلا هیچ وقت همو ندیده بودند نمیدونم که چی گفته بود که یهو
اما خواهرم به حامی اون شد
البته تواین کار من بخاطر اشناییمون و احترامی که واسه اون قائل بودم همیشه نرم میشدم
و منم اشتباهاتی داشتم ومنم نیمی از تقسیر بودم
بعد از این ماجرا من چشم وبستم اشنایی کنار گذاشتم حتی متاسفانه فحاشی هم شروع کردم حتی چند بار تهدیدبه خودکشی کرد
من هیچ علاقه ای به اون نداشتم واز همه بدتر از دوستی متنفر بودم
چند ماه گوشیمو خاموش کردم اون به محل کارم زنگ میزد از خانوادم فقط خواهرم میدونست جالب اینجا بود برادرش دوستم بودم وباید مدام گوشیمو مخفی میکردم که اونا دست نزنن زندگیم به خاطر این رابطه از شب سیاه تر بود باور کنید کارم به استرس کشیده بود من که سر کنکور جک میگفتم حالا از لحاظ روحی داغون بودم بدتر از همه هی اصرار میکرد با هم بیرون بریم از خدا میچرسیدم گناه من چی بود لایق چنین شدم
اون تقییر کرد ساده تر شد ارایششو کنار گذاشت چون میدونست من دوست ندارم البته من فهمیدم این عادت خانوادگی اینا است بیشتر دخترای اینا عاشقی کارشون چند تا ازشون روانپزشک میرن 1 درصد احتمال سازش با اونو نداشتم اونوشکل دیو میدیدم
بازم 4 ماه میرفت باز هم بر میگشت یه موضوع بهونه میکرد(دارم میمرم_بدبخت شدم،،،،،)
همیشه اونو دعوا میکردم دیونه شده بودم
یه بار خانوادهام بدون اینکه نظر منو بخوان به خاستگاری دختر فامیلمون رفتن بعد فهمیدم از من بزرگتر و اصلا تفاهمی نداریم جواب منفی به دختر دادم کار سختی بود چون خودم مستقیم به دختر میگفتم واین موضوع قبلا تایپیک کردم اما بازم اون قبول نکرد وادامه میداد که من نظرم عوض شه چون خانوادام دنبالشو نگرفتند
تواین موقع بود دوست قبلیم باز هم مثل کنه یقهمو گرفت من با اونا تو دوهفته با هردوتاشون حرف میزدم به هردو نفر هم گفتم که با دیگری حرف میزدم واز این حربه که به دیگری میگفتم میخوام با دیگری باشم از دست هردوتاشون خلاص شدم اونم تو یه روز
تا چند مدت پیش فهمیدم خواهرمو به دعوت دختر اولی چند روز مهمون اون بود نمیدونم دلیلش چی بود بهم ایمیل زد خواهرم برگشت وگفت اونو دیدم اصلا بدرد هم نمیخورید کسی که قبلا حق به اون میداد و قول ازش گرفته بود دیگه نزدیک من نیاد بعد از 4 سال واز من معذرت خواست که اون کوتاهی کرده
من به ازدواج اعتقاد دارم اما با این بلایی که 4 سال سرم اومده دچار شک وتردید شدم که
ازدواج اصلا یعنی چی
من میخوام مثل بقیه زندگی اروم داشته باشم میخوام این کابوس ها تمام شه میخوام پاک باشم ندونم استرس یعنی چی
میخوام دوباره متولد شم میخوام برای اولین بار عشق و لمس کنم وبه خدا لبخند بزنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)