سلام خیلی ازشماعزیزان مشکل منوخوندید (رفتارغیرعادی شوهرخواهر).بعضیامتاسف شدنوراهنماییم کردن وبعضیاهم بی تفاوت ازکنارش گذشتن.... اما ازتون خواهش میکنم بی تفاوت نباشیدچون به کمکتون احتیاج دارم. نظراکثریت این بود که باشوهرخواهرم سرد برخورد کنم واین کاروکردم...هفته پیش خواهرم وهمسرش اومدن اینجا.اول اون وارد شد ومثه عادت همیشگیش گرم سلام علیک کرد طوری که انگارهمه چی مثه قبله وهیچ اتفاقی نیفتاده اما من جواب سلامشوندادم تامتوجه ناراحتیم بشه." تفردابعدازظهرش اینجابودن.ومن توی این مدت باهرفیلمی که بود ازاتاقم بیرون نیومدم.یه هفته گذشت.دیروز عصرتلفنی باخواهرم صحبت میکردم که آخرش بحثوکشید به این که" م" (شوهرخواهرم) بهم گفته خواهرت اونروز جواب سلام منونداده!ازم دلخوره؟؟؟ (آخه چرا بایدبه خواهرم بگه وحساسش کنه؟واقعانمیدوووونه چراجوابشوندادم؟ چرابه خواهرم گفته دلیلشوازم بپرسه ؟ شایدبدش نمیادخواهرم ماجراروبفهمه ودلش برای زندگی مجردی وبی دردسرش تنگ شده؟ نه؟؟؟ )به خواهرم گفتم اون میخواد با این حرفا رابطه منوتورو خراب کنه؟گفت اون همچین آدمی نیس وفقط فک میکنه ع (برادرم) اون جریانو بهت گفته ودوس داره بدونه چی راجبش فک میکنی؟..... "یه چیزی رو اینجا بایداضافه کنم.اونشب بعدازاون اتفاق من جریانوتلفنی به برادرم گفتم وفردای اون روز برادرم با "م" توچت روم کلی دعواکرده بودوحرف ازاشتباه دیشبش زده بود اما واضح نگفته بود چه اشتباهی .و"م"هم کلا زده کوچه علیچپ وبه گردن نگرفته ومیگفته من نمیدونم منظورت چیه وازچی داری حرف میزنی وبعدتمام این حرفهارو به خواهرم نشون داده واونم خونده وبدون اینکه بپرسه جریان چی بوده به شوهرش حق داده وگفته حتما "ع"داره اشتباه میکنه وبا این کارش به شوهرش بیشتربه قول معروف رو داده .خواهرم همه این ماجراهارو برام تعریف کردو کاملا حق رو به شوهرش داده بود درصورتی که حتی نمیدونست جریان چیه!وتمام لحظه های دیشبوبرای خودش مرور کردوهیچ چیز غیرعادی ازتوش پیدا نکرد چون فک میکرد بعداینکه خودش خوابیده "م"رفته مسواک بزنه وبعدهم کنارش خوابیده درصورتی که به جای مسواک زدن اومده بودتوی اتاق من "....... برگردیم به دیروز بعدازظهر.هرجوری بود بحثو ادامه ندادم وخدحافظی کردم تاااااااااااا امروز ظهر.خواهرم دوباره زنگ زد.گف یه چیزی هس که تو و"ع" دارین ازم مخفی میکنین.گفت هرچی هس برمیگرده به اون شب.گفت تویه چیزایی به "ع" گفتی.چیزی نمیدونست فقط حدس میزد.وکلی حرف دیگه.اما حرفی که منو ناراحت کرد این بود:...بهم گفت توهرچی بگی دروووووووغه ومن باورنمیکنم وفقط یه تهمت بزرگ به شوهرمنه. وگفت هیچ وقت ازم نمیگذره...... این حرفا جواب همه تلاشم بخاطرحفظ زندگی خواهرم بود... با این اوضا وپشتوانی بیش ازحدخواهرم ازشوهرش اون دیگه هیچ وقت اشتباهشوبه گردن نمیگیره ومصمم تراز گذشته به این کاراش ادامه میده.این وسط من شدم آدم بده.من شاهدی ندارم غیر ازخدا... بایدچیکارکنم؟؟؟ اگه برام حرف درست کنه؟ازش برمیادهمچین کاری...انقدخوب فیلم بازی میکنه که بعضی وقتا منم فک میکنم اون راست میگه وبه خودم شک میکنم وفک میکنم همه این چیزا ساخته ذهنم بوده.ولی بخداااااا راس میگم. ببخشیدکه انقدحرفام طولانی وخسته کنندست.اما بدونید تنها امیدم تواین وضعیت شماهایید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)