سلام.
من تازه امروز فهمیدم اصلا تصوری از یک زندگی مشترک موفق ندارم. یعنی راستش در اطرافم ندیده ام و بلدش نیستم.
هم بابام آدم خوبیه هم مامانم. همه ی خواهر ها و برادر هام اهل درس و کار و نجیب و با اخلاق و از نظر اجتماعی هیچ مشکلی نداریم.مورد احترام همه هم هستیم. هیچ کدوم نه اهل دوست دختر و دوست پسر بودیم نه اهل دود نه مشروب و نه این جور چیزا.همه هم در کار و درس خودمون موفق بودیم.از نظر اقتصادی هم خدا رو شکر کمبودی نداریم و لقمه ی حلال خوردیم.
اما خیلی از هم جداییم.بین مامان و بابا خیلی من و تویی هست.شاید چون همدیگه رو دوست ندارند.یا هر دو خودخواهن.نمیدونم. به خاطر همین من همیشه عشق برام مهمترین ملاک بوده.اما میبینم قدرت حفظش رو هم ندارم.
توی یه خونه ایم اما با هم نیستیم.خونمون صمیمیت و شادی توش نیست. انگار همیشه منتظریم یه اتفاق خاص بیفته که شاد باشیم. حس میکنم لحظه های با هم بودنمون رو داریم از دست میدیم.
الان که خودم تو سن ازدواج قرار گرفتم احساس میکنم علیرغم همه ی توانایی هام زندگی کردن رو بلد نیستم.
وقتی با خواستگارا صحبت میکنم خیلی میرم تو جزئیات و با کوچکترین بحثی جا میزنم!!
امروز خواستگارم گفت من که نیومدم از شما بخوام دوست دختر من باشید که با کوچکترین اختلاف نظر توی کوچکترین مسائلی که خیلی سطحیه جوابتون منفی میشه.من میخوام تمام عمرم رو بریزم پای زنم و دوست دارم در هر شرایطی با عشق همرام بمونه.
اینو که گفت یه دفعه دلهره عجیب گرفتم. تصور اینکه تو غم و شادی بشه با عشق ادامه داد و خودخواهی ها رو کنار گذاشت و به یه هدف بزرگتر فکر کرد تو ذهنم جا نمیگیره!! برام غریبه است. تازه فهمیدم آدم زندگی نیستم.
روش درست زندگی مشترک چیه؟ دلم یه قصه ی واقعی از یک زندگی معمولی ولی موفق رو میخواد تا بخونم. یا هر کتابی در این مورد یا هر کمکی که دوستان به خصوص متاهل هایی که از زندگیشون راضی هستن.
ممنون میشم کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)