نمیدونم الان که اینجا دارم این مساله رو طرح میکنم کار درستی کردم یا نه.
بدون مقدمه چینی، میرم سر اصل مطلب،
من ترم 2 دانشگاه بودم که یه دختری رو دیدم و ازش خوشم اومد، اوائل خیلی محل به احساس خودم ندادم، گفتم احتمالا این احساس به خاطر همین اختلاطیه که میگن و اینا، گذشت و گذشت تا من رسیدم به ترم 4، دیگه نتونستم تحمل کنم و جریان رو با خودش در میون گذاشتم (چون میترسیدم به درسش لطمه بزنم، واسطه فرستادم، میدونم اشتباه کردم، ولی خب بار اولم بود و نمیدونستم باید چیکار کنم) و البته مشروط شدم اون ترم رو. اون جواب داد که فعلا بهتره که دوتامون درس بخونیم و اینا، بعد خب منم قبول کردم، از ترم پنج شروع کردم درس خوندن، اینقدر وجودش رو برای خودم ضروری میدیدم که فقط تلاش میکردم تا اون راضی باشه، اون ترم خودم رو از وسطای جدول کشیدم به شاگرد سومی، بودنش نفس زندگیم شده بود،
تا اینکه ترم ششم تازه فهمیدم که برای ازدواج تنها علاقه کافی نیست، باید روی مسائل دیگهای هم تحقیق کرد، اولیش در مورد اعتقادات بود، من خودم به آزادی اندیشه اعتقاد دارم، تا حالا سعی کردم به انسانیت هر فرد احترام بذارم و نه به دین و یا عقایدش، خب اون از نظر ظاهر فشن بود، خانواده من هم یه خانواده مذهبی، این میتونست باعث اذیت شدن اون تو خانواده من بشه، من همونجور دوستش داشتم ولی خوب نمیتونستم تحمل کنم این رو که باهاش بد رفتار بشه، موضوع بعدی خانوادهش بود، اون باباش فوت شده بود و البته این نکته خیلی برای من ارزشش رو تو چشم من بیشتر کرد که با این وضعیت تونسته دختر به این خوبی باقی بمونه. ولی در مورد اعضای خانوادهش که تحقیق کردم خبرای خوبی دستگیرم نشد، داداشش زنش رو طلاق داده بود، داداش دومش هم دانشگاه رو ول کرده بود رفته بود سربازی، میشد گفت خانواده از هم پاشیدهای داشت حدودا، تنها گزینه امیدوارکننده مادرش بود که میگفتن خیلی زن خوبیه، همینا باعث شد که من نتیجه بگیرم که ما به درد هم نمیخوریم، من خیلی دوستش داشتم ولی خب میگن که ما با این شرایط نمیتونستیم زندگی خوبی داشته باشیم، من چون دوستش داشتم نخواستم که آیندهش رو خراب کنم، اون خوشگله، حتما میتونه یکی مثل خودش پیدا کنه، خب با اون خوشبخت میشه، بهترین تصمیمی که میشد گرفت، همین بود.
از طرفی چون من قبلا باهاش موضوع دوست داشتنم رو مطرح کرده بودم، نخواستم این یاد و خاطره تو زندگی آیندهش تاثیر بذاره، خواستم که به گوشش برسونن که من رو با یه دختره دیگه دیدن و من دیگه به اون فکر نمیکنم. از این طرف هم هر کس ازم میپرسید که چیکار کردم گفتم که به من گفته نه و دلیلش رو هم گفته که اعتقاداتمون به هم نمیخوره.
این داستان رو گفتم تا چندتا سوال رو مطرح کنم،
- من خیلی عذاب وجدان دارم از اینکه من با احساساتش بازی کرده باشم و این تو زندگی آیندهش تاثیر بذاره، من واقعا چون به این فکر نمیکردم که ممکنه روزی بیاد که ما با هم نباشیم، براش رباعی میگفتم و میذاشتم تو یه سایت مشترک که میدونستم اونم میخونه، داستانک مینوشتم براش و از این کارا؛ میترسم این کارام اونو وابسته کرده باشه، چیکار کنم؟
- همیشه از این میترسم که من به خاطر یه هوس دارم زندگی خودم رو نابود میکنم، میترسم از اینکه اگه ما مال هم میشدیم هم بعد از چند وقت کارمون به طلاق میکشید (همیشه هم دادگاههای خانواده رو برای خودم مثال میزنم، اینکه مگه این همه زوج جوون روز اول از این لیلی و مجنونها نبودن مگه)، تصور اینکه اون بدبخت شه، روزگارم رو سیاه میکنه. چیکار کنم؟
- خیلی به گریه کردن نیاز دارم، ولی از روزی که گفتم بهش بگن موضوع رو (همین که من رو با یه دختره دیگه دیدن) نتونستم گریه کنم، میترسم ناشکری خدا بشه، از طرفی میترسم خانوادهم نگرانم بشن. اصلا میترسم بفهمن این رو که من این دختر رو دوست داشتم. فقط قبلا، همون ترم 5م گفتم به خواهرم موضوع رو، اون گفت خودت میدونی که با این وضعیت خانواده حجابش، خانوادهمون راضی نمیشن (من همونطوری دوستش دارم، دوست ندارم به خاطر من حجابش رو عوض کنه یا عوضش کنم همینجوری). چطوری این غم رو از خودم دور کنم؟
- از وقتی که مطمئن شدم که ما برا هم نیستیم، کلا میل به زندگی رو از دست دادم، چند بار به فکر خودکشی افتادم ولی از خدا ترسیدم و نکردم این کار رو، وقتی میخوام بشینم درس بخونم، یه چند خط که خوندم ناخودآگاه میرم تو فکرش، به زور باید تمرکزم رو برگردونم و از اونجایی که کنکور ارشد دارم این مشکل شده برام. چیکار کنم؟
- من به خاطر اسمش بهش میگفتم ماه، حالا هر وقت ماه رو میبینم دلم میگیره، چیکار کنم؟
ممنونم که تا اینجا رو خوندین.
الان خودم که این متن رو میخونم احساس میکنم که دارم به خودم دروغ میگم، احساس میکنم یه چیزی شبیه یه آدم مازوخم که فقط به قصد لذت بردن دوست داره غمگین باشه.
من رو یکی توی جمع ببینه فکر میکنه از من شادتر تو دنیا نیست، همیشه سعی میکنم که اطرافیهام شاد باشن (نه که دلقک بازی در بیارم، بهشون انرژی مثبت میدم، یه دنیا از این جمله های مثبت و اینا بلدم که هر وقت هر کی پیشم درد و دل میکنم یکیش رو نسخهش میکنم و میره پی کارش)، حتی الان به وجود خودمم شک دارم.
حس میکنم فقط به خاطر ارضا شدن عقدههای درونیم دارم اینطور رفتار میکنم، حتی وقتی به ارشد فکر میکنم، بیشتر از اینکه خود علم رو دوست داشته باشم، فکر میکنم به خاطر کلاسشه که میخوام ادامه بدم (ولی واقعا دوست دارم علم رو).
نمیدونم اینا رو برا چی دارم میگم، نمیدونم!
پ.ن: فکر کنم الان احساس می کنید که با یه دیوونه طرفید.
آهان یه مساله دیگه، اون دختری که رابط من بود برای تحقیق و اینا، الان فکر کنم بهم علاقه پیدا کرده، دختر خیلی خوب و نجیبیه، ولی خب من دیگه ترجیح میدم کسی تو زندگیم نباشه، چطوری به ایشون حالی کنم؟
پ.ن: امیدوارم که هیچ وقت اینجا رو نخونه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)