سلام،
نمی دونم چرا این تاپیک رو باز می کنم.
نمی دونم چرا اینقدر دلم گرفته.
شاید چون این شعر حافظ رو شنیدم:
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد *** به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد *** نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
شاید چون یک پست برای سبکتکین گذاشتم و خاطرات خودم زیر و رو شد.
و شاید چون دوباره وقتش رسیده که پدرم به دیدار ما بیاید.
البته که خیلی دلتنگ او هستم. خوشحالم که میاد.
ولی هر دفعه که موقعش می رسه باز یاد این می افتم که مامان بابا از هم جدا شدند.
یاد این می افتم که بابا دیگه نمی تونه بیاید خونه ما.
باید برایش هتل رزرو کنم.
یاد این می افتم که باید یک هفته صبح تا شب توی خیابون ها راه برویم یا 3 نفری رو یک تخت کوچک هتل بنشینیم.
نمی دونم، این مسئله خیلی ساده به نظر می رسه. ولی نمی دونم چرا اینقدر برای من سنگینه.
اون دفعه صاحب هتل که اتفاقاً فارسی زبان هم بود از من پرسید شما پدرتون اینجاست، شبها خودتون کجا می روید؟
گفتم میریم خونه مون. تعجب کرد پرسید چرا پدرت رو نمی بری خونه تون؟
حرفی برای گفتن نداشتم!
گفت آهان! دوست دختر داری، اون نمی گذاره؟!
گفتم نه.
یک نگاه معنادار به من کرد که مثلاً خجالت بکش...
شاید کافی بود بگم پدر مادرم از هم جدا شدند. ولی می دونستم پدرم ناراحت می شه اگه بفهمه من این قضیه رو به این طرف گفتم.
آشناهای سابق که من رو می بینند، هر دفعه می پرسند پدرت کجاست؟
می گم ایرانه. می پرسند هنوز نیومده؟ می گم نه. به شوخی یا حتی با طعنه می گن حتماً دیگه زن دوم رو گرفته و خوشه دیگه. منم مجبورم بخندم، بگم ای بابا!
اینقدر دوست دارم یکبار رک بگم آخه به شما چه ربطی داره که من هر دفعه باید جواب این سوال رو به شما بدم؟!
-----------------------------------------------
احساس می کنم دیگه برای من پدر شده یک صدا از تلفن یا بلندگوهای کامپوتر.
شبی 5 دقیقه، یک ربع، گاهی حتی 1 ساعت.
ولی حرف زیادی برای گفتن نیست.
برای خودش توی اینترنت می گرده، هر 5 دقیقه یکبار می پرسه خب دیگه چه خبر بابا، منم می گم هیچی، شما چه خبر؟
گاهی برایش کلی حرف می زنم و چیزی رو توضیح می دهم، آخرش می فهمم که گوش نداده.
با یک سری جوون 20-30 ساله دوست شده.
اون هم فکر کنم نبود ما رو با اونها می خواهد جبران کنه. چیزی که اذیتم می کنه...
همیشه زبانی خیلی قربون صدقه ما میره. وقتی هم پیش هم هستیم خیلی به ما می رسه.
ولی احساس می کنم برای از دست ندادن ما خیلی بیشتر می تونست تلاش کنه.
من و خواهرم خیلی به او احتیاج داشتیم و داریم.
وقتی پدر خونه نیست، آدم حس می کنه بی پشتوانه است.
ببخشید اینها رو نوشتم. بیشتر درد دل بود تا سوالی خاص.
معمولاً اینها رو در خاطراتم می نویسم، ولی این دفعه دوست داشتم شنونده داشته باشم.
به كجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو، بازآ
از صبا حكايتی ز روزگار من بشنو، بازآ
چون روشنی از ديده ی ما رفتی
با قافله ی باد صبا رفتی
با ما بودی، بی ما رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی
دارم ناشکری می کنم نه؟
می دونم خیلی ها اینجا هستند که پدر ندارند...
خدایا شکرت!
علاقه مندی ها (Bookmarks)