سلام
چند وقتی هست که به اینجا سر می زنم و از مطالب دوستان استفاده می کنم . خودم هم چند تا مشکل دارم که بهتر دیدم از مدیر همدردی و سایر دوستان راهنمایی بخوام.
من چند ماهی هست که برای تحصیل به خارج از ایران رفتم . تو این چند ماه خیلی چیزها راجب خودم فهمیدم که ناراحتم می کنه و می خوام اصلاحشون کنم
مشکل اصلیم اینه که به قدر کافی اجتماعی نیستم . خجالتی ام و با همه رودربایستی دارم بخصوص با دوستان ایرانی ام که اینم ناشی از تربیت مامانمه. از اینکه می بینم بقیه دخترهای ایرانی اونجا چقدر اجتماعی و راحت اند و من مشکل دارم خیلی ناراحتم . بیشتر اوقات تنهام و این تنهایی به شدت آزارم میده ! جدا از این پسرای ایرانی متاسفانه اونجا از این مشکل تنهایی خیلی سو استفاده می کنند و من اصلا دوست ندارم بلایی که سر خیلیا میاد سر منم بیاد و بخاطر تنهایی تن به دوستی با اشخاصی بدم که صلاحیت ندارند.
در کل در مورد خودم بگم همیشه داشتن یک دوست خیلی صمیمی رو به چند نفر دوست ترجیح دادم و خوب خیلی اوقات اذیت هم شدم . چون بلد نیستم حد و حدود ها رو نگه دارم و خیلی زود صمیمی می شم و وقتی عیب های طرف رو می بینم یا رفتاری رو که خوشم نمیاد یهو ازش خسته می شم !
خانواده ما کلا خیلی اجتماعی نبودند . اکثر اقوام پدری ام شهرستان هستند و سالی یکبار می دیدیمشون ، اقوام مادری هم خارج بودند . جدا از اون مامانم بخاطر رفتارهای پدرم که تو جمع های خانوادگی و در بین دوستانشون ایجاد مشکل می کرد سعی کرد فاصله شو با همه حفظ کنه تا حرف و حدیث و مشکلی پیش نیاد ( بابا هنوز هم خیلی اوقات حرفهایی میزنه تو جمع که بدون فکره )
در واقع از ۱۸-۱۹ سالگی دنبال یکی گشتم که بهش وابسته بشم (پسر) ! دلم می خواست به یکی تکیه کنم و از تنهایی در بیام . در حالیکه دوست صمیمی و چندین ساله ام بهم همیشه می گه که تو به هیچ کس نیاز نداری ! رو پای خودت واستا !
تو ایران خیلی آزاد نبودم و خیلی با دوستام رفت و امد نمی کردم چون مامانم اینا مخالفت می کردن ! ۱۸ سالم که بود این محدودیت ها مثل یه عقده سر باز کرد و دوست پسر پیدا کردم ! اون موقع سعی می کردم مثل بقیه دوستام باشم و به اصطلاح از قافله عقب نیفتم ! و متاسفانه پسرها همیشه بهترین دوستام بودن و مرام و معرف داشتن !
الان خیلی از دست خانواده ام شاکیم ! حس می کنم مامانم خیلی در مورد من غفلت کرده ! مامان من همیشه از ۹ صبح تا ۸ شب سر کار بود و من همیشه تنها بودم ): مامانم بیشتر یه مرده تا یه زن و کلا خصلیتهای مردانه داره و همیشه خودشو غرق کار می کنه و به اندازه چند تا مرد هم پول در می آره . و بابام از نظر فکری فرسنگها باهام فاصله داره و منم اینو قبول کردم! تو اون سالها تا ۲۱-۲۲ خیلی مامانمو اذیت می کردم و مدام جنگ دعوا داشتیم اما کم کم خسته شدم و تسلیم ! دیگه تنها تفریحم دانشگاه رفتن بود وبس ! سعی می کردم برای اینکه اعصابم داغون نشه مطابق میل مامانم راه برم . اما حقیقتا فکر می کنم مامانم بهترین سالهای عمرمو تلف کرده و نذاشته مطابق میل خودم زندگی کنم و تو خیلی از چیزا از بقیه همسن و سالام عقب ترم !
این باعث شده نسبت بهش یکم بی تفاوت بشم ! دیگه دنبال مقصر نیستم و واسم مهم نیست که مامانم چرا اینطوریه یا کجاها اشتباه کرده اما خیلی هم ازبودن کنارش لذت نمی برم . عجیب اینه که اونجا هم که بودم خیلی دلم براش تنگ نمی شد ! البته باهاش مرتب حرف می زنم . اما حس می کردم از دستش راحت شدم و دیگه کسی نیست بخواد زندگیمو کنترل کنه ! ( مامان من هنوز هم حتی در مورد مدل موم نظر میده ... مثلا میگه اگه موهاتو رنگ کردی من دیگه مادرت نیستم ! جالب اینکه من خودم هیچ علاقه ای به مو رنگ کردن نداشته و ندارم. موهای خودم خوشرنگن . اما چرا یه زن ۵۰ ساله باید اینطوری حرف بزنه ؟ می دونم مادره و بنظرش من اینطوری قشنگ ترم اما بازم این کارهاشو توجیه نمیکنه )
خیلی وقتها حوصله پارتی رفتن ندارم و ترجیح میدم بشینم خونه ! کلا تو حال خودمم دلم یه موزیک خوب می خواد و یه رمان که تو عوالم خودم باشم ! و مامانم هم همیشه میگه این رمانای عشقی عاشقی رو نخون ! آدمو می بره تو رویا و از واقعیت زندگی دور میکنه ! حقیقتا هم خیلی رویایی ام و بیشتر اوقات در رویاهام و آرزوهای دست نیافتی سیر می کنم .
از بچگی عاشق نویسندگی بودم و هستم و همیشه هم خودمو با این فکر که نویسنده ها خیال پردازن آرووم کردم !
دو هفته دیگه باید برگردم اونجا و فکر اینکه یکسال تنها باشم آزارم میده ! از همین الان عذاب می کشم و سعی می کنم افکار آزار دهنده رو از خودم دور کنم اما واقعیت اینه که خیلی احساس بی عرضگی می کنم !
بلد نیستم اصلا چطور ارتباط برقرار کنم . می ترسم که وجه ام از بین بره پیش دیگران یا حس کنند من بهشون نیاز دارم و شخصیت ام خرد شه ! شنیدم که دیگران میگن ملیسا سرده و نچسب ! حتی یکبار یکی بهم گفت بابای تو سرهنگه ملیسا نه ؟ چون بیشتر اوقات ساکتم و حرفی برام گفتن ندارم بخصوص با غریبه ها . در ایران تو جمع دوستای صمیمی ام اینطور نبودم و هیچ مشکلی نداشتم شاید چون ارتباطمون محدود به دانشگاه بود و نهایتا ۴ جا بیرون . اتفاقا خیال می کردم خیلی هم اجتماعی ام و با همه زود دوست می شم ! می دونین جالب که علیرغم محدودیت هایی که داشتم نه خیلی اهل دیسکو و پارتی ام و نه مثل خیلیا خودمو با درگیر پسرا کردم ! انگار یهو زیادی بزرگ شدم و هیچ حوصله کارهایی که همسن و سالام میکنن رو ندارم ! نه اینکه افسرده باشم اما از این کارا لذت نمی برم !
چطوری می تونم اجتماعی تر بشم ؟ چرا نمی تونم مثل خیلیا شخصیت خیلی جذابی داشته باشم و همه دوستم داشته باشن ؟ چرا همه می گن خیلی سردم در حالیکه اصلا چنین تصوری از خودم ندارم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)