به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتیجه های نظرسنجی ها: به نظر شما اتفاقات لحظه ای یک عمر اعتقاد ما را می توانند

رأی دهندگان
12. شما نمی توانید در این نظرسنجی رای دهید.
  • حتما

    4 33.33%
  • امکانش زیاد است

    2 16.67%
  • تا حدودی امکانش وجود دارد

    6 50.00%
  • امکانش کم است

    0 0%
  • امکان ندارد

    0 0%
نظرسنجی با انتخاب چندگانه
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 05 اسفند 90 [ 19:03]
    تاریخ عضویت
    1390-3-01
    نوشته ها
    433
    امتیاز
    3,819
    سطح
    39
    Points: 3,819, Level: 39
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    783

    تشکرشده 794 در 331 پست

    Rep Power
    58
    Array

    Arrow ازدواج نکردم اما مادر شدم!!!

    سلام عزیزان

    آره درست خوندید... من ازدواج نکردم اما مادر شدم!!!

    خواهش می کنم اگه شروع کردید به خوندن تا آخر بخونید...


    بچه دار که شدم بعد 4 روز بغلش کردم و با هم رفتیم تو یه موزه ی حیات وحش و دایناسورهای بزرگی اونجا بود که کوچولوم بهشون اشاره کرد و... راستش نمی دونم چطوری این کلمه رو تو 4 روزگی ش گفت... animal!!!

    واقعا تعجب کرده بودم! خیلی خیلی زیاد, بیش از اونکه فکرش رو کنید! فقط به این فکر کردم که حتما بچه ی من یه نابغه ست که می تونه تو 4 روزگی صحبت کنه!!!

    نمی دونم چی شد که یکباره همه چیز به هم ریخت و اون دایناسورها شروع کردند به حرکت به سمت کسانی که داخل موزه بودند و همه فرار کردند به سمت در خروجی, مردم تو ساختمون مجاور پناه گرفتند... من هم بچه م رو سفت بغل کرده بودم و می دویدم به سمت همون ساختمون... بلاخره خودم رو رسوندم به یه گوشه ی امن از اون ساختمون بزرگ

    بچه رو گذاشتم زمین و یه لحظه حواسم رفت به حرف های خانمی که کنارم نشسته بود و .... وقتی برگشتم بچه نبود! اون رو دزدیده بودند.....

    مثل روانی ها شده بودم, می دویدم به این سمت و اون سمت
    , یکی از دوستهام رو تو ساختمون دیدم که تو یه اتاق پشت میزی نشسته بود و پرسیدم بچه ی من رو ندیده؟ گفت چرا... بیا بریم... باهاش رفتم و دو طبقه پائین تر پیاده شدیم...
    از یه راهروی بارک عبور کردیم و وارد یه محوطه ی کوچیک شدیم که چند تا خانم هم اونجا بودند...

    بهم گفتن اگه بچت رو می خوای باید 60 میلیون پول بهمون بدی... گفتم من فقط همین طلاهایی که تو گردنم هست رو دارم و گفتند به ما ربطی نداره... بچه رو اووردند که بهم نشون بدن سالمه و یه لحظه دادند دستم, وقتی بچه من رو دید با لحن بچه گونش صدام زد مامان...

    وقتی بچه رو لمس کردم چند لحظه فکر کردم, اولش می ترسیدم اما به ترسم غلبه کردم و بچه رو محکم تو بغلم گرفتم و فرار کردم, خیلی ترسیده بودم, پله ها رو 4 تا یکی می رفتم پائین و بچم رو از چنگ اونها نجات دادم...

    شاید حدس زده باشید که همه ی اینها فقط یک خواب بود

    حالا بذارید حقیقت وجودم رو بهتون بگم

    من شدیدا از اینکه در آینده بچه داشته باشم بیزار بودم و یکی از شرط های ازدواجم این بوده که همسررم بچه نخواد, سالهای سال... از اینکه شخص دیگه ای رو وارد این دنیای کثیف کنم بیزار بودم... و از اینکه خودم هم اذیت شم, بی خوابی بکشم و آخر بچه م بره یا خوب نباشه... نمی دونم!!! هزار فکر می کردم که خودم رو از داشتن بچه محروم کنم

    اگه این خواب رو براتون نوشتم به این دلیل هست:

    من شدیدا سفت و محکم بودم در این مورد که بچه نمی خوام و نمی خوام... اما وقتی لذت مادر شدن رو تجربه کردم طرز فکرم کاملا عوض شد....
    از وقتی اون خواب رو دیدم دگرگون شدم, واقعا دلم می خواد بچه داشته باشم و فکر می کنم خدا این رو می خواد و من نباید تو امور خدا مداخله کنم و بگم بچه نباید وجود داشته باشه.

    الان هر بچه ای رو می بینم دلم آب می شه و یاد اون خواب می افتم

    اون خواب اونقدر واقعی بود که لحظه لحظه درد دزدیده شدن بچه م رو حس می کردم
    با تمام وجودم وقتی بچه م بهم گفت مامان اشک می ریختم

    خدای من...

    اونقدر اون خواب واقعی بود که الان هم فکرش رو می کنم دیوونه می شم... هنوز گرمی بدنش رو حس می کنم... من حس مادر بودن رو تجربه کردم!

    یعنی اینقدر فاصله ی بین خواستن و نخواستن کمه؟

    گاهی آدما با یه اتفاق کوچیک زندگیشون از این رو به اون رو می شه... طرز فکرشون به طرز عجیبی بر میگرده

    خدای من... چقدر ما آدم ها انعطاف پذیر هستیم اما خودمون رو تو افکار سفت و سخت حبس کردیم و روی افکار اشتباهمون پافشاری می کنیم...

    یعنی همین جور یه آدم بد می تونه به یه آدم خوب تبدیل بشه؟

    پس چرا ما جزوی از اون تلنگر نباشیم؟س چرا ما حتی با گفتن یک جمله دیگران رو هدایت نکنم؟ شاید همون یک جمله کافی باشه تا طرز فکر و بدنبالش زندگی اون آدم تغییر کنه.

    همیشه امیدوار باشیم

    خدا با ماست و خطاهای ما رو به هر طریقی یادآوری می کنه

    گاهی با وحی

    گاهی از طریق خواب

    گاهی به واسطه ی انسانی


    بیایم کمی عمقی تر به مسائل اطرافمون نگاه کنیم و نشانه های خداوندی رو در بیابیم.

    یا حق.

  2. 2 کاربر از پست مفید matin_female_1988 تشکرکرده اند .

    matin_female_1988 (چهارشنبه 29 تیر 90)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 22 تیر 94 [ 22:58]
    تاریخ عضویت
    1390-1-26
    نوشته ها
    770
    امتیاز
    14,787
    سطح
    78
    Points: 14,787, Level: 78
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 63
    Overall activity: 69.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsOverdrive
    تشکرها
    4,357

    تشکرشده 4,467 در 859 پست

    Rep Power
    123
    Array

    RE: ازدواج نکردم اما مادر شدم!!!

    از دست تو متین
    زهره ام ترکید !!!!!!


    همین الان این خوابو دیدی برو بخواب دختر خواب نما شدی !!

  4. 2 کاربر از پست مفید meysamm تشکرکرده اند .

    meysamm (چهارشنبه 29 تیر 90)

  5. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 05 اسفند 90 [ 19:03]
    تاریخ عضویت
    1390-3-01
    نوشته ها
    433
    امتیاز
    3,819
    سطح
    39
    Points: 3,819, Level: 39
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    783

    تشکرشده 794 در 331 پست

    Rep Power
    58
    Array

    RE: ازدواج نکردم اما مادر شدم!!!

    نه خارپشت عزیز... خیلی وقت پیش دیدم اما خیلی تاثیر گذار بود, اونقدر که وقتی یادش می افتم دیوونه می شم... دیوونه ی خوبااااااا... به نظر من هر لحظه آدم باید انتظار یه تغییر اساسی رو تو زندگی ش داشته باشه....

    با خودم گفتم هر وقت شارژ کردم این رو تو تجارب شخصی می نویسم...


    زندگی انسان هر لحظه در خواب و بیداری دست خوش تغییره


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.