سلام دوستان
من يه مشكلي با خواستگارم پيدا كردم و الان موندم چي كار كنم لطفا راهنماييم كنين فقط يكم طولاني چون دلم هم خيلي پره ابتدا شرايط كلي رو ميگم بعد ماجرا رو ميگم
من 23 سالم هست و ليسانس كامپيوتر (البته فعلا تصويه نكردم )به گفته ديگران خوشگل و جذاب و خوش اندام و سر سنگين و متين و طوري كه اكثرا تو هر محيطي كه ميرم چند تا خواستگار پيدا ميشه از لحاظ موقعيت خانواده هم خانواده خوب و سالمي دارم ولي از نظر مالي در حد متوسطيم .خودم تك دخترم و دو تا برادر بزرگتر از خودم دارم كه يكيش ازدواج كرده خودش و خانمش تحصيل كرده هستند وبرادر كوچكتر م هم مجرده و شغل ازاد داره از نظر اخلاقي هم خيلي احساساتي و مهربون ولي زود عصباني ميشم و زود هم تموم ميشه خوش برخورد و دل نازك خيلي حساس و زود رنج و رك و اهل سياست و دو رويي نيستم تاثير پذير و تاييد گرا و ريز بين هستم
خواستگارم 32 سالشه و ديپلم از نظر ظاهر معمولي ولي بدلم ميشينه ابتدا قدش يكم برام مساله بود(من قدم بلنده و ايشون هم هم قده منه من دوست داشتم بلند تر از من بود ولي حال اينا برام حل شده و به دلم ميشينه)خوش تيپ از لحاظ موقعيت خانوادگي خانواده خوب و سالمي داره از نظر مالي هم مثل خودمونه شايد يكم بالاتر
ايشون هم تك پسره و دوتا خواهر داره كه هردو تحصيلكرده هستند يكيش ازدواج كرده از لحاظ كلاس و فرهنگ خانوادگي و اقتصادي در يك سطح هستيم شغل ايشون هم پيمانكاره صنعتي كه 2_3 سالي يه شركت زده كه شركتش هم سابقش خوبه و تقريبا شناخته شدس تو اون شهر كه از ابتدا رو پاي خودش بوده و خودش كار كرده و الان در عرض 2_ 3 سال اخيرو ضعش رو اثبات كرده از نظر موقعيت مالي هم فقط يه سرمايه كاري داره هم احساساتي و خيلي خيلي حساس و زود رنج و تودار و حسابگر واقتصادي و وقتي عصباني يا ناراحت ميشه بحث نميكنه و ميذاره يكم از روش بگذره بعد و بيشتر ناراحتيشو تو خودش ميريزه و خيلي مودب و اروم وسنش خيلي كمتر از سنش نشون ميده
بخاطر شرايط كاريش هم 10 سالي تو يه شهر ديگه كار كرده و دور از خانواده بوده
از لحاظ اختلاف سني مساله اي ندارم
تقريبا سه ماهه كه اين جريان خواستگاري هست اشنايي من با ايشون هم بصورت سنتي بوده و مادر ايشون منو تو يه مراسم ديدند و بعد روند خواستگاري طي شد ابتدا جواب من منفي بود و جواب رد هم داديم منتها خيلي اصرار داشتند و واقعيتش خود من هم دودل بودم بنابراين قرار براين شد كه يه مدت من با خواستگارم صحبت كنيم و اگر به تفاهم رسيديم بقيه ماجرا پيش بره .دليل مخالفت من در ابتدا بدليل اختلاف تحصيلات بوده و بدون رودروايسي بگم ايشون از خواستگاراي قبلي از لحاظ موقعيت پايين تره و موقعيت من از ايشون سر تره . و در ضمن برا جلسه خواستگاري با لباس اسپورت در واقع يه تي شرت اومده بودند كه در ابتدا خيلي تو ذوق من خورد چون هميشه من شوهرم رو با يه تيپ مردانه دوست دارم تا اسپورت اونم تو جلسه خواستگاري ! تو ذوقم خورد چون احساس كردم خيلي بچه است و با اون چيزي كه قبلا از مادرشون شنيده بودم فرق مي كرد در اون جلسه(اول) هم ايشون زياد صحبت نكردند و من فقط ازشون سوال ميكردم و ايشون هم بطور كامل جواب ميدادند خلاصه اين جلسه بنا به اصرار اونا به جلسه دوم رسيد بعد جلسه دوم من جوابمو منفي گفتم دليل اصليش هم اين بوده كه ميتونستم موقعيت هاي خيلي بهتر از ايشون هم داشته باشم .از يك طرف هم واقعا از بس خواستگار رد كرده بودم يه جورايي خسته هم شده بودم خانواده من هم راضي بودند و در واقع خودشون هم سعي داشتند منو متعقاعد كنند بجز برادر بزرگترم كه كلا مخالف بود به دليل اختلاف تحصيلات و موقعيت شغلي
قرار شد ما يه مدت تلفني با هم صحبت كنيم كه اينطور هم شد تو صحبت هايي كه ما كرديم من متوجه شدم كه ايشون برخلاف ظاهرشون بچه نيستند و اون جذبه مرد بودن رو كه من خيلي دوست دارم رو دارند و شخصيت بالغي دارند و يا حداقل اينطور نشون دادند و طرز فكرشون هم خوبه واز لحاظ مذهبي و فرهنگي هم با هم جور بوديم شخصيت ارومي هم دارند وكلا باهم جور بوديم و از نظر اخلاقا همون چيزي بود كه ميخواستم خيلي هم روشن فكر بودند ايشون خيلي به من ابراز علاقه مي كردند و من سعي كردم وارد فاز احساسات نشم ولي شدم 1 ماه بصورت رسمي بدون احساس كلامي صحبت كرديم ولي ايشون مدام از من ميخواستند كه منم ابراز احساسات كنم .خلاصه منم موافقت خودم رو گفتم و ايشون هم كه از اول انتخابشو كرده بود و فقط منتظر جواب من بود و خانواده منم تحقيق كردند چون جواب تحقيق مثبت بود و پدر و مادرم هم ازش خوشش مييومد و پسر خوبي بود راضي بودند فقط قرار شد تا من امتحانامو بدم بعد امتحانام بيان برا بله برون تو اين فاصله ما هم صميمي بوديم ديگه از خواستگاري اومده بوديم بيرون منم ابراز احساسات ميكردم واز كلام احساس هم استفاده ميكردم البته فقط كلام ايشون انتظار داشتند كه با هم دست بديم يا يه بار ميخواست بغلم كنه كه من اجازه ندادم و متقاعدش كردم كه فعلا نميتونيم و بمونه برا بعد عقد .مذهبي نيستم ولي يه سري حدوحدود برا خودم در نظر ميگيرم و اعتقادات خاص خومو دارم و تحت هيچ شرايطي اعتقاداتمو زير پا نميذارم اينا رو بهشون توضيح دادم و ايشون هم درسته چند بار اصرار كردند ولي نهايتا پذيرفتند دلايل ايشون هم برا درخواستشون اين بود كه خب ما قراره ازدواج كنيم و حتي همه چي بصورت رسمي هست و 100% قراره ازدواجكنيم هم خودمو راضيم وهم هردو خانواده ولي نهايتا پذيرفتند .ايشون از ابتدا خيلي ذوق و شوق داشتند و خيلي هم ابراز علاقه مي كردند و مي گفتند تو هموني هستي كه من ميخواستم و ......... و خيلي هم وابسته شده بودند حتي چند بار بهشون گفتم كه اينقد وابسته نشه چون ممكنه تو جريان بله برون يا ازمايش (يا خلاصه بايد يه درصدي رو برا نشدش در نظر بگيريم كه اگه خداي نكرده نشد ضربه نخوريم)ولي ايشون مدام ميگفتند كه نه چرا نشه و 100% ميشه و من نميتونم به جز تو با كسي باشم و از اين حرفا (. خانواده ايشون هم خيلي با اين ازدواج راضي بودند و ذوق داشتند هم خيلي منو دوس داشتند و خانوادمو.خودش هم خيلي از بابا و مامانم خوشش ميومد و البته فك نكنم كه چاپلوسي بوده باشه .)من تو اولين جلسه چند تا شرط بهشون گفته بودم 1:ادامه تحصيل 2: شاغل بودنم 3: حق مسكن (چون ايشون تو يه شهر ديگه هست كارشون ولي به من و خانواده ام قول داده بودند كه تو شهر خودمون زندگي ميكنيم چون كار ايشون هم دست خودشه و بيشتر نظارت و سركشي نهايتا 1 _2 روز تو هفته ميرن و بر ميگردند تا وقتي كه شرايط رو جور كنند براي اينكه كلا بيان شهر خودمون ايشون هم هر سه رو قبول كرده بودند البته من پدرم يه شرط داشت كه اونم بعد اينكه حرفامون نهايي شد و تو باقي مسايل به نتيجه رسيديم بهشون گفتم و ايشون هم قبول كردند شرط پدرم حق طلاق بود من بهشون گفتم و دلايلش رو هم توضيح دادم و ايشون هم قبول كردند حتي چند بار هم بهشون تاكييد كردم گفت مشكلي نيست گفتم خانوادت چي اونا اين مساله رو قبول ميكنند گفت چرا قبول نكن حتي بهش گفتم كه بابا رو اين شرط خيلي حساسه در مورد مهريه هم باهاش صحبت كردم البته ايشون نميخواست در مورد مهريه خودمون صحبت كنيم و از زيرش در ميرفت ولي در نهايت بهم اطمينان داد كه كه اگه مهريه هرچي كه باشه اگه خانواده ام هم قبول نكن خودم قبول ميكنم و تو نگران نباش و قرار نيست سر مهريه همه چي بهم بخوره اگه قراره كه خانواده من بخاطه مهريه منو تنها بذارن بذار بذارن من انتخاب خودمو كردم و...........خلاصه امتحان هاي من تموم شد و دو سه روز بعدش قراره بله برون خصوصي گذاشتيم همون روز بطور كاملا اتفاقي عمه من اومدند به اتفاق خانواده اش ومن ابله خودم به ايشون گفتم كه چون عمه من اومده شما هم اگه خواستي به يكي از فاميلات بگو كه ايشون هم به داييش گفته بودند صبح بله برون ازش پرسيدم گفتم رو حق طلاق هستي گفت اره هستم گفتم به خونوادت نميخواي بگي گفت بگم ؟گفتم هرجور كه خودت ميدوني منم كه ديگه مطمين بودم يعني مطمينم كرده بود از صبح كلي خريد رفتم و اماده شدم كه چي ديگه امروز بله برونم هست ديگه اونم جلوي عمه اينا و داداشم اينا كه داداشم مخالف بود ولي ميديد كه راضيم به نظرم احترام ميذاشت خلاصه شب شد و اينا تشريف اوردند بدون دسته گل و شيريني !خودم هم به اتفاق داداشام رفتم به استقبالشون از طرف ايشون قرار بود داييش و شوهر خواهرش صحبت كنه چون پدرش مريضه و نميتونست درست صحبت كنه البته دامادشون چون از خواستگارم بزرگتره و خواستگارم هم خودش تو يه شهر ديگس و خونشون نيس و پدرش هم مريضه دامادشون حكم پسر بزرگ رو داره) از طرف من هم پدرم حرف اصلي رو ميزد منم اصلا تو اتاق نبودم خلاصه سر صحبت باز شد و پدر من ابتدا اون شرط رو گفت و گفت كه ميتونيد قبول كنيد يا تصميم با خودتونه دلايلش رو هم برا اون شرط گفت ولي دايي ايشون 2 _3 كلمه اي حرف زد و اصلا بدون اينكه بخواد حداقل پدر منو متقاعد كنه قشنگ راحت پا شد انگار نه انگار كه 3_4 ماهه كه دارن مخ منو ميخورن و اينهمه ذوق و شوق داشتند و اصرار. .برخوردشون طوري بود كه اگه يه غريبه اونجا بود فك مي كرد كه من خودموداشتم به اينا غالب ميكردم و اصلا خيلي بهم برخورد يعني اونهمه مدت اون همه ابراز علاقه ارزشه يكم بحث كردن نداشت؟!مراسم ما حدودا40 دقيقه طول كشيد كه موضوع اصلي فك كنم به 10 دقيقه هم نكشيد و حرف حتي به مهريه هم نرسيد.اگه حداقل يكم بحث ميكردن بعد پا مي شدند اينطور بهم بر نميخوردخلاصه اينا خيلي راحت پا شدند و رفتند انگار نه انگار كه اون همه ابراز علاقه شده. فرداش مادرش هم چند بار به خونه زنگ زد ه بود و چون من خونه نبودم مادرم اينا ج نداده بودن تا من برم و نهايتا باهم تصميم بگيريم. بعد از ظهرش خواستگارم بهم اس داد كه نميخواي حرف بزني ؟يعني همه چي تموم ؟ اونطوري حرف زده بوديم؟ خودش هم جند بار اس اونطوري داد و نهايتا ميخواست حرف بزنيم كه گفتم باشه بحرفيم يه جورايي ازم طلبكار بود كه تو قضيه حق طلاق و به من اونطوري نگفتي تو كل حق طلاق و به من
نگفته بودي و اين حرفا من اين كل حق طلاق نه من و نه خانوادم نميتونيم قبول كنيم ومگه من مرد نيستم و از اين جور حرفا ويكم بحثمون شد و منم گفتم اگه نميتوني پس وسايلت اماده هست و ميتوني ببري و ناراحت شد كه ما ديشب اومده بوديم همه چي رو تموم كنيم (در صورتيكه نه دستشون گل بود نه شيريني و خيلي زود هم پاشدند) بايد الان ازمايشگاه بوديم و تو داري به من ميگي وسايلت اماده هست و.تا فرداش خبري نبود كه عصرش دوباره اس داد كه به خدا دارم داغون ميشم و اين حرفا منم با اس بهش ج ميدادم كه زدي زير حرفاش و بهم علاقه نداري و همه چي رفته برام زير سوال گفت اگه بهت علاقه نداشتم دوباره بر نميگشتم و از اين حرفا .بهش گفتم كه بابت اون شب ازش دلگيرم وخيلي بهم بي احترامي كردين انتظارشو نداشتم و اونم گفت كه نه بي احترامي نشده و شما يه جورايي كم لطفي كردين در حق من .خلاصه ازم انتظار داره كه كوتاه بيام من ازش انتظار دارم كه لاقل يه جورايي از دلم در بياره چون منو خيلي مطمين كرده بود ولي اون شب جلوي خانواده ام خيلي خراب شدم وي اصلا با اينكه بهش گفتم كه ازت دلگيرم انتظار داشتم زنگ بزنه و از دلم در بياره (چون بهش گفته بودم كه وقتي ناراحتم دوست دارم از دلم در بياري همينطور كه من از دلت درميارم البته ايشون عادتشه كه خودشم وقتي ناراحته ميريزه تو خودش و يكم ميگذره و بعد يواش يواش حل ميشه )ولي زنگ نزد طي دو سه روز بعد هم با اس هر از گاهي حرف ميزديم البته مادرش روز بعد اون شب هم زنگ زده بود وقرار شد بعد يك هفته دوباره صحبت بشه ما هم طي اين مدت هر از گاهي با اس حرف ميزديم براي من جاي سواله كه كسي كه در روز مدام بهم زنگ ميزد و اگه ج نميدادم نگرانم ميشد الان قشنگ يك هفته هست كه زنگ نزده اصلا پس اون همه دل تنگي كه ادعا ميكرد چي شد؟اس هاش خيلي كمرنگ شده تا اينكه ايشون 3 4 روز پيش قرار بود بره شهرستان بهش گفته بودم كه وقتي رسيدي اس بده اون ساعت موعقر تموم شد و اس نداد منم بهش زنگ زدم (بعد اون شب اولين بار بود كه زنگ زدم كلا 3_4روز بود كه حرف نزده بوديم)كه اس ندادي نگران شدم خواستم بدونم رسيدي يا نه كه گفت تا 10 _20 دقيقه ديگه مي رسم زنگ ميزنم كه زنگ زد و يكم حرف زديم بهش گفتم كي ميتوني در اون مورد با هم حرف بزنيم ايشون گفت نميخوام در اين مورد حرف بزنيم چون واهمه دارم ميترسيد كه همه چي خراب بشه گفتم ولي من ميخوام كه حرف بزنيم نهايتا قرار شد فرداش حرف زديم فرداش فردا شبش به اصرار من حرف زديم كه ديدم ميگه من اگه حق طلاق و بدم به تو تو زندگي همش بايد استرس بگيرم و استرس داشته باشم اگه حق طلاقو ميخواي از مهريه بگذر. منم گفتم خب هيچي كه نميشه باشه ولي كم باشه گفت مگه قرار بود زياد باشه گفتم مثل اينكه بهت گفتم گفتي هرچقد كه باشه مهم نيس گفت من فك كردم شوخي ميكني .يكم بحث كرديم نهايتا نظر ايشون اين بود كه بايد كوتاه بيام و گفت كه نميخواستم حرف بزنيم برا اين بود كه نبايد يه سري مسايل گفته ميشد و اين حرفا گفت احساس ميكنم شرايط برات مهم تر از من شده در صورتيكه من از همه خواسته هام گذشتم و اين فكرو منم در مورد ايشون دارم اون شب بهش گفتم كه منم ميخوامش حالا بعد اون شب فرداش يه زنگ كوتاه زد و گفت بعدا ميزنگم كه زنگ نزد و همش در حد اس ام اس حرف زديم دو روز پيش بهش زنگ زدم ولي اصلا ج نداد اس دادم كه زنگ بزن كارت دارم اصلا ج نداد چون ميدونست در مورد چي ميخوام باهاش حرف بزنم انگار نميخواد تو رو در وايسي گير كنه بعد دو سه بار زنگ زدن و اس نهايتا بهش اس دادم كه هرجور كه راحتي نيم ساعت بعدش ديدم دامادشون به بابام زنگ زده كه برا حرف زدن دوباره كه بابام گفته تشريف بياريد خونه حرف بزنيم كه ايشون گفته با منت يا تلفني حرف بزنيم يا ما بريم خونه اونها !!!يعني من اينقد بي ارزش شدم كه بله برون من تلفني انجام بشه مگه من دختر خياباني ام ! پاكي و متانتم به همه چي مي ارزه .پدر من هم اول قبول كرده و لي از اونجاييكه خود خواستگارم هم اينجا نبوده پدرم زنگ زد به مادر خواستگارم كه اولا بايد پسرتون هم باشه دوما شما تشريف بياريد بعد اونم گفته كه اون اونجا يه كار گرفته نميدونم بتونه بياد يا نه حالا فرقي نميكنه كه باشه نباشه . بابام هم گفته كه اخه من دختر به دامادتون كه نميخوام بدم من قراره به پسر شما دختر بدم بايد خودشم باشه حالا دو سه روز از اون موقع ميگزره نه از خودش خبريه و نه از خونوادش حالا من بايد چيكار كنم بابام ميگه اين وابسته به خونوادشه و نميتونه رو حرفاش بمونه حالاحرفه من زياد رو اون شرط نيست رو اينه كه خب من قبلا بهش گفته بودم و تاكييد هم كرده بودم اگه نميتونست چرا قبول كرده بود ؟انگار تازه فهميده كه من ازش چي خواستم اصلا يه جورايي طلبكارند همه چي رو ميخوان طبق نظر خودشون كنند باباي منم ميگه حرف زدنشون طوريه كه انگار تو رودروايسي ميخوان يه جلسه فرماليته ميخوان بذارن واون شرط رو هم قبول نميكنن و يه چيزه خيلي كم هم ميخوان بابت مهريه بگن.. انگار منصرف شدن و روشون نميشه بعد 3 _4 ماه بگن ميخوان شرايط رو طوري بگن كه قبول نكنيم منم ميگم اگه منصرف شدن پس چرا بعد اون شب دوباره پيگيري كردند چرا خودش اس ميداد منم نه اهل مهريه گرفتن هستم نه چيزي ولي خب من بخاطر ايشون از خيلي از خواسته هام گذاشتم اگه دوسم داره اونم بايد يكم كوتاه بياد ديگه وگرنه اين چه جور دوست داشتني كه اگه هرچي اون ميخواد قبول كنم ازدواج كنيم اگه نه هم كه هيچي .پس اون همه منو منو مطوين كردناش جي شد؟به نظر شما اين كه ايشون نميتونه خودش در اين مورد تصميم بگيره و مي اندازه گردن خانوادش دليل بر وابستگيش نيست؟الان من چه برخوردي كنم بهش اس بدم يا زنگ بزنم چي بهش بگم در مقابل اينكه 2و 3روز پيش زنگ زدم ج نداد يعني ايشون منصرف شده؟بهش بگم كه ديگه خسته شدم و خودم بهم بزنم ؟خب يعني چي 3 ماهه منو الاف خودشون كردن ؟نميدونم چيكار بايد كنم و دليل اين رفتار اونا رو نميدونم ؟ خودش ميگفت كه اوايل كه مامانم برا جواب گرفتن مدام زنگ ميزد اصلا فك نميكرد با لاخره كه قبول كنيم حالا رفتارشونو نميفهمم؟ من متوجه هستم كه هر خواستگاري دو تا جهت داره هم پسر و خانوادش طرف ديگه هم دختر و خانوادش اينم متوجه هستم كه هر كس سليقه اي داره ولي مال ما ديگه از سليقه و خوش اومدن گذشته لطفا راهنماييم كنيم ببخشين كه طولاني شد
يعني منظور اينا چيه ؟ايا ايشون با اين رفتارش نشون دهنده اين نيست كه وابسته به خانوادشه يا همه پسرا تو همچين شرايطي واگذار ميكنن به خانوادشون؟ برام مهمه فقط ميخوام بدونم موضوع چيه ؟
شرمنده ميدونم طولاني شده . چرا كسي كمكي نظري نميده
علاقه مندی ها (Bookmarks)