با سلام
پسری هستم 27 ساله،کارمند دولت،3 سال سابقه کار،فوق لیسانس از یکی از دانشگاههای تهران(پایان نامه می نویسم)،فرزند آخر خانواده، دوتا خواهر متاهل و یه برادر مجرد بزرگتر از خودم دارم،پدرم کارمند بازنشسته ،مادرم خانه دار.
دختر مورد علاقم: 21 ساله،دانشجوی سال 3،فرزند اول خانواده و فقط یه برادر کوچکتر از خودش داره،باباش دبیر بازنشسته و مامانش دبیر شاغل(دبیر زبان).
حدود 4 سال پیش به یکی از دخترای همسایه هامون علاقه مند شدم و بعد از زیر نظر گرفتن خودش و خونوادش به مدت حدود 2/5 تا 3 سال و اطمینان کامل به پاک و نجیب و خونواده دار و سالم بودن خودش و خونوادش، شدیدا بهش علاقه مند شدم و به بیان دیگر عاشقش شدم(شدیدا). خلاصه بعد از چن بار پیشنهاد ازدواج به خودش که سن کمش رو بهونه می کرد(ولی تلویحا تمایلش رو نشون می داد) و میگفت اصلا حالا حالا ها قصد ازدواج نداره،با اصرارها و سماجت من،خلاصه قبول کرد که از طریق خانواده تماس بگیریم و با خونوادش مطرح کنیم.(خانواده ها کلا اطلاع داشتن از همه چی و یه شناخت کلی مثبت از همدیگه داشتن).
خلاصه حدود 6 ماه قبل اجازه خواستگاری دادن و یه حضورشون مشرف شدیم و قرار شددر یه بازه زمانی 3 الی 4 ماهه ارتباط داشته باشیم باهم و به کسب شناخت از همدیگه بپردازیم.(حدود 20 جلسه ای باهم صحبت کردیم و تقریبا از اکثر جوانب همدیگه رو محک زدیم)
متاسفانه در طی این مراحل آشنایی خواه ناخواه احساسات و علایق از جانب هردو مون محار نشدن و شدیدا بهم علاقمند شدیم و شدیدا عاشق و دل باخته.
نتیجه اینکه:
نتیجه اینکه احساسم بهم میگه که: بی برو برگرد و دربست باهاش ازدواج کن و یه زندگی عاشقانه رو باهاش شروع کن و تا آخر عمر عاشقانه کنار هم زندگی کنین.
عقل ام می گه که: پسر به حرف احساست گوش نده که احساسات کلا ناپایداره و زودگذر و بی ثبات و بی نتیجه و به مرور زمان کمرنگ میشه، موقعیتهای ازدواج زیادی واست فراهم هستش،می تونی دخترایی با شرایط خیلی خیلی بهتر پیدا کنی و باشون یه زندگی پخته و باتجربه تشکیل بدی.
حالا بنظر اعضاء تالار به حرف احساسم گوش بدم با حرف عقلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)