من یکسال پیش با یکی از هم دانشگاهیام آشنا شدم ایشون از من خواستگاری کردمن از ایشون یکسال و هفت ماه از ایشون بزرگترم ایشون به من گفت که ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم جون پدر و مادرم قبول نمیکنن که تواز من بزرگتر باشی منم به ایشون گفتم من هیچ ولی تو واقعا نمیخای بعد ازمن دوباره عاشق بشی اومدیم دوباره والدینت گفتن نه اون موقع میخای چکارکنی؟گفت من خودمم به این قضیه فکرمیکنم ولی...البته من مطمئن بودم که ایشون هنوز به والدینش نگفته بود ولی خب میدونست که قبل نمیکنن.رابطه ما به هم خورد فقط درحد یه سلام واحوالپرسی ادامه داشت تا یه روزگوشیم توکلاس بود زنگ خورد من نبودم وقتی اومدم جلوی دوستاش بهم گفت که گوشیتون دوبار زنگ خوردمنم یادم رفت تشکرکنم وقتی رفتم خونه بهش پیام دادم مرسی که گفتین گوشیم زنگ خورده ایشونم گفت خواهش میکنم وظیفم بود بابت اینکه تو دانشگاه پیش من نمیاد به خاطر اینکه دوستاش سرمن باهاش شوخی نکنن عذرخواهی کرد و بعاز این دوباره استارت ارتباطمون خورد این ادامه داشت تاآخر امتحانات که ایشون و من ارتباطمون قطع شد تا موقع نتایج امتحانات که من به جبران زحمتی که تو طول ترم بهش ددادم بهش گفتم جواب امتحانات اومده شماره توبگوتانمره توبگم که ایشون تشکر کردو گفت که دوستش بهش گفته بعد با یه خط دیگه شروع کرد به پیام صمیمی دادن بعد یکی دوبارپیام تبریک بهم میدادیم تا من درسم تموم شد ولی ایشون هنوز دوسال از درسش مونده بودبعد من برای گرفتن مدرکم هر جند وقت یه بار میرفتم دانشگاه که سعی میکردم روزی برم که ببینمش تا یه روزداشتم میرفتم که ایشون رو دیدم که داره از دانشگاه باموتور میره صورتشم باشال گردن بسته بود من شناختیم ایشون فکرکرد من متوجه ایشون نشدم دورزدو برگشت دانشگاه توحیاط وایستاد تا من بیام من رفتم باهاش و دوستاش که همکلاسیای منم بودن سلام واحوالپرسی کردیم بعد من مثل همیشه سرموانداختم پائین رفتم توآموزش بعد از چند وقت یه آقا از یه شماره ناآشنا 0912بود بهم زنگ زدو اول تا گفتم الوقطع کرد دوباره زنگ زدوگفت خانوم قطع نکنیدمن چند لحظه کارتون داشتم منم که فکرکردن مزاحمه گفتم ببین آقااز حرفتو نزنی قطع میکنم بع سریع قطع کردم که این قضیه ادامه پیداکرد و هردوسه روز یکبار به گوشیم زنگ میزد من بعضی وقتا جواب میدادم و میگفتم بله الوبفرمائید اماهیچی نمیگفت و قطع میکرد یعضی وقتام الو میگفت و قطع میکرد منم بهش شک کردم به دوستم گفتم بهش زنگ بزن و بگو اقای فلانی تا ببینیم کیه؟ دوستم زنگ زد و گفت آقای فلانی؟ایشونم با یه ذره مکث گفت شما؟ دوستم گفت ببخشیداشتباه گرفتم و قطع کردمن متوجه شدم که واقعا ایشون بوده یه چند بارم خوابشو دیدم یه بارم خواب دیدم ایشون تصادف کرده من رفتم ملاقات بعد رفتم خونه ایشون اومد درخونمون خوب شده بود بهم گفت بریم خونتون من توخواب پیش خودم گفتم مگه ماباهم ازدواج کدیم بعد یه این نتیجه رسیدم که آره ازدواج کردیم جون ایشون آدمی نیست که دروغ بگه یا بخاد گناه کنه خلاصه بعدازچندوقت دوباره رفتم دانشگاه و ایشونو ندیدم نگران شدم بااینحال که آدم ملاحظه کاریم بهش زنگ زدم تایه خبری ازش بگیرم که خداروشکرحالش خوب بود یه مقدار حرف زدیم بعدایشن ازم پرسید که هنوز مزدوج نشدین؟ منم گفتم نه حالا بزارین امروزبریم این دخترعمومونو سروسامون بدیم بعد امروز جشن عقدشه گفت به سلامتی گفتم کوچیکترااز ما زنگترن گفت بله اتفاقامنم پدرو مادرم چندجارفتن منم که یهو جاخوردم گفتم به سلامتی بعد بهم گفت چراازدواج نمکینین؟من میخام اون آدم خوشبختو ببینم گفتم خب دیگه من مشغولم به درسو کار بعد درمورد جشن عقدو عروسی بهم گفت که نظرش چیه منم گفتم خوبه شاید دخترای همشهری بتونن قبول کنن اینو گفت مگه بده این طوری عقدکنیمو به جای عروسی بریم کربلا گفتم نه خوبه من تا حالا به ابین چیزافکرنکردم گفت شمام میاین دیگه؟گفتم کجا؟گفت برای مراسم کربلامون گفتم شماکه گفتین عروسی نمیگرین پس کجا بیام گفت برای شام از کربلا برگشتن گفتم بیام اونجاچیکار کنم؟گفت بچه های دانشگاهم میان گفتم بیام اونارو ببینم گفت خب منم اونجام گفتم باشه حالا ببینم چی میشه انشاالله به سلامتی برین وبرگردین گفت خیلی ممنون سلامت باشین بعدش یهوبهم گفت دیگه اینجوری نیاین بیرون من با تعجب گفتک چی؟ من منظورتونو متوجه نشدمک یه ذره مکث کردو گفت منظورم اینه که تیپ میزنین میاین بیرن چشمتون میکنن گفتم منو ایونقدر دختراخوشگل میکنن میان بیرون که کسی به من نگاه نمیکنه شما لطف دارین ولی خب باشه چشم بعد دوسه بار بهم گفت که همیشه تعبیر خوابای بد بدنیست خوبه انشاالله که تعبیرخوابتون خوبه انشاالله خیره نگران نباشین بعد درآخر حرفامون گفت انشاالله همین روزا خبرای خوش میشنوین تو لابه لا حرفاش از نگه داشتن شعرایی که بابت تشکر زحماتش بهش داده بود م گفت که من هنوزاون برگه هایی که داده بودین رو دارم با همون کاورش جند وقت پیش داشتم نگاهشون میکردمو میخوندم آخه گذاشته بودم لای جزوه هام شمابه من یه یادگاری دادین اما من نتونستم یه یادگاری بهتون بدم من گفتم چرا شمام یادگاری دادین خاطراتی که مینویسم هستش گفت مرسی چرا چاپش نمیکنین؟خیلی خوبه منم گفتم آخه کی میخونه ......گرفتن مرکمو تبریک گفت وبعدش خداحافظی کردیم من روز عیدوبهش تبریک گفتم ایشونمهمینطور تاروزبعد و روز17 فروردین دوباره بهم ازهمون0912زنگ زد منم مثل همیشه جواب ندادم تا رسییدم به روز تولدش که بهش تبریک گفتم ایشونم تشکر کرد و گفت خیلی جاخوردم واقعا انتظار نداشتم فهیمدم که خیلی خوشحال شد.من و ایشون هردوتامون از جمله آدمای غیرتی واهل دوستی نیستیم ارتباطمونم در حدپسام بودو بس که اونم بهونش گرفتن کتاب بود ایشون خیلی غیرتی بود وماشینشو میاوردتا منوبرسونه که هیچوقم نشد که اینکاروبکنه یه بارم دوستش سر من باهاش شخی کرد که من ناراحت شدم بعد به دوستش گفته بود.تو امتحانا میخاست منو برسونه که جون دوستش بود نشدبعد پیام دادو گفت که ببخشید نشد برسونمتون روم نشد بگم ایشون خیلی پاک و باحیا بافهم و کمالات وخیلی باهوش و تیزه حرکتو حرف منمو میخونه باغیرته وتااونجائیکه من از مردم این شهر اطلاعات دارم فهمیدم که اگه بخان با کسی ازدواج کنن با زنگ و پیام وتعقیب کردن امتحانش میکنن به خاطر همین بابت پیام زنگش عصبانی نشدم حلا با این توصیفات من باید چیکارکنم چون نه من نه ایشون رومون نمیشه و غیرتمون اجازه نمیده خبرازهم بگیریم منم ازایشون دوسه ماهه بی خبرم حالا میشه شما مشاورین منو کمک کنین؟
ازدواج
ازدواج
من یکسال پیش با یکی از هم دانشگاهیام آشنا شدم ایشون از من خواستگاری کردمن از ایشون یکسال و هفت ماه از ایشون بزرگترم ایشون به من گفت که ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم جون پدر و مادرم قبول نمیکنن که تواز من بزرگتر باشی منم به ایشون گفتم من هیچ ولی تو واقعا نمیخای بعد ازمن دوباره عاشق بشی اومدیم دوباره والدینت گفتن نه اون موقع میخای چکارکنی؟گفت من خودمم به این قضیه فکرمیکنم ولی...البته من مطمئن بودم که ایشون هنوز به والدینش نگفته بود ولی خب میدونست که قبل نمیکنن.رابطه ما به هم خورد فقط درحد یه سلام واحوالپرسی ادامه داشت تا یه روزگوشیم توکلاس بود زنگ خورد من نبودم وقتی اومدم جلوی دوستاش بهم گفت که گوشیتون دوبار زنگ خوردمنم یادم رفت تشکرکنم وقتی رفتم خونه بهش پیام دادم مرسی که گفتین گوشیم زنگ خورده ایشونم گفت خواهش میکنم وظیفم بود بابت اینکه تو دانشگاه پیش من نمیاد به خاطر اینکه دوستاش سرمن باهاش شوخی نکنن عذرخواهی کرد و بعاز این دوباره استارت ارتباطمون خورد این ادامه داشت تاآخر امتحانات که ایشون و من ارتباطمون قطع شد تا موقع نتایج امتحانات که من به جبران زحمتی که تو طول ترم بهش ددادم بهش گفتم جواب امتحانات اومده شماره توبگوتانمره توبگم که ایشون تشکر کردو گفت که دوستش بهش گفته بعد با یه خط دیگه شروع کرد به پیام صمیمی دادن بعد یکی دوبارپیام تبریک بهم میدادیم تا من درسم تموم شد ولی ایشون هنوز دوسال از درسش مونده بودبعد من برای گرفتن مدرکم هر جند وقت یه بار میرفتم دانشگاه که سعی میکردم روزی برم که ببینمش تا یه روزداشتم میرفتم که ایشون رو دیدم که داره از دانشگاه باموتور میره صورتشم باشال گردن بسته بود من شناختیم ایشون فکرکرد من متوجه ایشون نشدم دورزدو برگشت دانشگاه توحیاط وایستاد تا من بیام من رفتم باهاش و دوستاش که همکلاسیای منم بودن سلام واحوالپرسی کردیم بعد من مثل همیشه سرموانداختم پائین رفتم توآموزش بعد از چند وقت یه آقا از یه شماره ناآشنا 0912بود بهم زنگ زدو اول تا گفتم الوقطع کرد دوباره زنگ زدوگفت خانوم قطع نکنیدمن چند لحظه کارتون داشتم منم که فکرکردن مزاحمه گفتم ببین آقااز حرفتو نزنی قطع میکنم بع سریع قطع کردم که این قضیه ادامه پیداکرد و هردوسه روز یکبار به گوشیم زنگ میزد من بعضی وقتا جواب میدادم و میگفتم بله الوبفرمائید اماهیچی نمیگفت و قطع میکرد یعضی وقتام الو میگفت و قطع میکرد منم بهش شک کردم به دوستم گفتم بهش زنگ بزن و بگو اقای فلانی تا ببینیم کیه؟ دوستم زنگ زد و گفت آقای فلانی؟ایشونم با یه ذره مکث گفت شما؟ دوستم گفت ببخشیداشتباه گرفتم و قطع کردمن متوجه شدم که واقعا ایشون بوده یه چند بارم خوابشو دیدم یه بارم خواب دیدم ایشون تصادف کرده من رفتم ملاقات بعد رفتم خونه ایشون اومد درخونمون خوب شده بود بهم گفت بریم خونتون من توخواب پیش خودم گفتم مگه ماباهم ازدواج کدیم بعد یه این نتیجه رسیدم که آره ازدواج کردیم جون ایشون آدمی نیست که دروغ بگه یا بخاد گناه کنه خلاصه بعدازچندوقت دوباره رفتم دانشگاه و ایشونو ندیدم نگران شدم بااینحال که آدم ملاحظه کاریم بهش زنگ زدم تایه خبری ازش بگیرم که خداروشکرحالش خوب بود یه مقدار حرف زدیم بعدایشن ازم پرسید که هنوز مزدوج نشدین؟ منم گفتم نه حالا بزارین امروزبریم این دخترعمومونو سروسامون بدیم بعد امروز جشن عقدشه گفت به سلامتی گفتم کوچیکترااز ما زنگترن گفت بله اتفاقامنم پدرو مادرم چندجارفتن منم که یهو جاخوردم گفتم به سلامتی بعد بهم گفت چراازدواج نمکینین؟من میخام اون آدم خوشبختو ببینم گفتم خب دیگه من مشغولم به درسو کار بعد درمورد جشن عقدو عروسی بهم گفت که نظرش چیه منم گفتم خوبه شاید دخترای همشهری بتونن قبول کنن اینو گفت مگه بده این طوری عقدکنیمو به جای عروسی بریم کربلا گفتم نه خوبه من تا حالا به ابین چیزافکرنکردم گفت شمام میاین دیگه؟گفتم کجا؟گفت برای مراسم کربلامون گفتم شماکه گفتین عروسی نمیگرین پس کجا بیام گفت برای شام از کربلا برگشتن گفتم بیام اونجاچیکار کنم؟گفت بچه های دانشگاهم میان گفتم بیام اونارو ببینم گفت خب منم اونجام گفتم باشه حالا ببینم چی میشه انشاالله به سلامتی برین وبرگردین گفت خیلی ممنون سلامت باشین بعدش یهوبهم گفت دیگه اینجوری نیاین بیرون من با تعجب گفتک چی؟ من منظورتونو متوجه نشدمک یه ذره مکث کردو گفت منظورم اینه که تیپ میزنین میاین بیرن چشمتون میکنن گفتم منو ایونقدر دختراخوشگل میکنن میان بیرون که کسی به من نگاه نمیکنه شما لطف دارین ولی خب باشه چشم بعد دوسه بار بهم گفت که همیشه تعبیر خوابای بد بدنیست خوبه انشاالله که تعبیرخوابتون خوبه انشاالله خیره نگران نباشین بعد درآخر حرفامون گفت انشاالله همین روزا خبرای خوش میشنوین تو لابه لا حرفاش از نگه داشتن شعرایی که بابت تشکر زحماتش بهش داده بود م گفت که من هنوزاون برگه هایی که داده بودین رو دارم با همون کاورش جند وقت پیش داشتم نگاهشون میکردمو میخوندم آخه گذاشته بودم لای جزوه هام شمابه من یه یادگاری دادین اما من نتونستم یه یادگاری بهتون بدم من گفتم چرا شمام یادگاری دادین خاطراتی که مینویسم هستش گفت مرسی چرا چاپش نمیکنین؟خیلی خوبه منم گفتم آخه کی میخونه ......گرفتن مرکمو تبریک گفت وبعدش خداحافظی کردیم من روز عیدوبهش تبریک گفتم ایشونمهمینطور تاروزبعد و روز17 فروردین دوباره بهم ازهمون0912زنگ زد منم مثل همیشه جواب ندادم تا رسییدم به روز تولدش که بهش تبریک گفتم ایشونم تشکر کرد و گفت خیلی جاخوردم واقعا انتظار نداشتم فهیمدم که خیلی خوشحال شد.من و ایشون هردوتامون از جمله آدمای غیرتی واهل دوستی نیستیم ارتباطمونم در حدپسام بودو بس که اونم بهونش گرفتن کتاب بود ایشون خیلی غیرتی بود وماشینشو میاوردتا منوبرسونه که هیچوقم نشد که اینکاروبکنه یه بارم دوستش سر من باهاش شخی کرد که من ناراحت شدم بعد به دوستش گفته بود.تو امتحانا میخاست منو برسونه که جون دوستش بود نشدبعد پیام دادو گفت که ببخشید نشد برسونمتون روم نشد بگم ایشون خیلی پاک و باحیا بافهم و کمالات وخیلی باهوش و تیزه حرکتو حرف منمو میخونه باغیرته وتااونجائیکه من از مردم این شهر اطلاعات دارم فهمیدم که اگه بخان با کسی ازدواج کنن با زنگ و پیام وتعقیب کردن امتحانش میکنن به خاطر همین بابت پیام زنگش عصبانی نشدم حلا با این توصیفات من باید چیکارکنم چون نه من نه ایشون رومون نمیشه و غیرتمون اجازه نمیده خبرازهم بگیریم منم ازایشون دوسه ماهه بی خبرم حالا میشه شما مشاورین منو کمک کنین؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)